هزار یک شب شب دویم
هزار یک شب شب دوم
عبداللطیف تسوجی
چون شب دویم بر آمد
عبداللطیف تسوجی
چون شب دویم بر آمد
دنیا زاد گفت: ای خواهر، حدیث بازرگان و عفریت را تمام کن. شهرزاد گفت: اگر ملک اجازت دهد بازگویم. ملک جواز داد. شهرزاد گفت: ای ملک جوانبخت ، خداوند غزال به عفریت گفت: ای امیر عفریتان ، چون گوساله رها کن . همین غزال که دختر عمّ من است، به پیش من ایستاده نظر می کرد و در کشتن گوساله همی کوشید و می گفت: همین گوساله را بکش که گوساله است فربه . ولی من کشتن گوساله رابه خود هموار نکردم. به شبانش دادم. شبان گوساله گرفته برفت.
روز دیگر شبان پیش من آمده و بشارت داده گفت: مرادختری است که در خردسالی از پیر زالی ساحری آموخته بود. چون من گوساله به خانه بردم آن دختر روی خود پوشیده بگریست. پس از آن بخندید و گفت : ای پدر ، چون است ای مرد بیگانه به خانه همی آوری؟ گفتم: مرد کدام است و گریه وخنده تو از بهر چه بود؟ گفت : این گوساله بازرگان زاده است که زن پدرش او را با مادر او به جادو گاو و گوساله کرده است وسبب خنده همین بود. اما گریستنم از برای این بود که مادر او را پدرش سر بریده .
ای امیر عفریتان،چون این را ازشبان بشنیدم ازخانه به درآمدم واز نشاط پای از سرنمی دانستم وهمی رفتم تا به خانه شبان رسیدم. دختر شبان برمن سلام داد و دست مرا ببوسید و به کناری ایستاد . پس از آن همان گوساله پیش آمد و روی بر زمین مالیده بر خاک غلتید . من با دختر شبان گفتم : آنچه از این گوساله گفته ای راست است ؟ گفت: آری ، این فرزند تو است . اگر او را از این رنج خلاص کنی چندان مال بر تو بذل کنم که بی نیاز شوی. دخترتبسمی کرده گفت: مرا به مال تو حاجتی نیست . اما با من عهد کن که اگر من از این گوساله سحر بردارم مرا بدو کابین کنی و اجازت دهی که به جادو کننده او جادو کنم و گرنه از بد او ایمن نخواهم بود. گفتم : خون دختر عمّ خود را بر تو حلال کردم، آنچه دانی بکن. پس طاسی پر از آب کرده وافسونی بر آن خوانده بر گوساله پاشید. فی الحال گوساله به صورت انسان برآمد . من او رادر آغوش کشیده به چشمش بوسه دادم و دختر شبان را به زنی او در آوردم.او نیز دختر عمّ مرا به جادو غزالی کرد. او همین غزال است. به هر سوی که می روم آن را با خود می برم .
چون به اینجا رسیدم بازرگان را همین مکان دیده حکایت او را شنیدم؛ بایستادم تا از انجام کار او آگهی یابم.
ای عفریتان، این است حکایت من و این غزال .
روز دیگر شبان پیش من آمده و بشارت داده گفت: مرادختری است که در خردسالی از پیر زالی ساحری آموخته بود. چون من گوساله به خانه بردم آن دختر روی خود پوشیده بگریست. پس از آن بخندید و گفت : ای پدر ، چون است ای مرد بیگانه به خانه همی آوری؟ گفتم: مرد کدام است و گریه وخنده تو از بهر چه بود؟ گفت : این گوساله بازرگان زاده است که زن پدرش او را با مادر او به جادو گاو و گوساله کرده است وسبب خنده همین بود. اما گریستنم از برای این بود که مادر او را پدرش سر بریده .
ای امیر عفریتان،چون این را ازشبان بشنیدم ازخانه به درآمدم واز نشاط پای از سرنمی دانستم وهمی رفتم تا به خانه شبان رسیدم. دختر شبان برمن سلام داد و دست مرا ببوسید و به کناری ایستاد . پس از آن همان گوساله پیش آمد و روی بر زمین مالیده بر خاک غلتید . من با دختر شبان گفتم : آنچه از این گوساله گفته ای راست است ؟ گفت: آری ، این فرزند تو است . اگر او را از این رنج خلاص کنی چندان مال بر تو بذل کنم که بی نیاز شوی. دخترتبسمی کرده گفت: مرا به مال تو حاجتی نیست . اما با من عهد کن که اگر من از این گوساله سحر بردارم مرا بدو کابین کنی و اجازت دهی که به جادو کننده او جادو کنم و گرنه از بد او ایمن نخواهم بود. گفتم : خون دختر عمّ خود را بر تو حلال کردم، آنچه دانی بکن. پس طاسی پر از آب کرده وافسونی بر آن خوانده بر گوساله پاشید. فی الحال گوساله به صورت انسان برآمد . من او رادر آغوش کشیده به چشمش بوسه دادم و دختر شبان را به زنی او در آوردم.او نیز دختر عمّ مرا به جادو غزالی کرد. او همین غزال است. به هر سوی که می روم آن را با خود می برم .
چون به اینجا رسیدم بازرگان را همین مکان دیده حکایت او را شنیدم؛ بایستادم تا از انجام کار او آگهی یابم.
ای عفریتان، این است حکایت من و این غزال .
حکایت پیر دوم و دو سگش
عفریت گفت: طرفه حدیثی است، از سه یک خون او گذشتم . درآن دم پیر دوم ، خداوند سگان شکاری ، پیش آمد و گفت: ای امیر عفریتان، این دو سگ برادران من بودند . چون پدر من سپری شد ، سه هزار دینار زر به میراث گذاشت . آن در دکانی به بیع و شری نشستم و برادر دیگرم به سفر رفت . پس از سالی تهیدست باز آمد. من او را به دکان برده ، هزار دینار سرمایه بدو دادم، چند روزی با هم بودیم . پس از آن هر دو برادر عزم سفر کردند و از من همرهی خواستند . من به سفر مایل نبودم عازم سفر نشدم . رنج و زیان سفر را به ایشان بنمودم . ایشان نیز ترک سفر کردند .
شش سال بدان منوال ، هر یک جداگانه ، در دکانی بنشستیم، پس از آن من نیز با ایشان موافقت کرده مایه بر شمردیم ؛ شش هزار دینار بود .من گفتم:نیمه ای از این به زیر خاک اندر پنهان داریم که اگر به بضاعت ما آسیبی روی دهد آن را سرمایه کنیم و نیمه دیگر را از بهر تجارت برداریم . تدبیر من ایشان را پسند افتاد . بدان سان کردند که من بگفتم. آن گاه سفر کرده به کشتی بر نشستیم .
یک ماه کشتی همی راندیم، تا به شهری برسیدیم . متاع خود را به بهای گران فروختیم یک بر ده سود کردیم . پس از آن به قصد سفر به کنار دریا شدیم . دختری در آنجا دیدیم که جامه ای کهن در بر داشت و با من گفت: توانی با من نکویی کنی و پاداش نیکو یابی ؟ گفتم: آری ، با تو نیکویی کنم ، گفت: مرا کابین کن و به شهر خود ببر. مرا بر او رحمت آمد .
او را برگرفته به کشتی آوردم ، جامه های گرانبها بر وی پوشانده ، در محل نیکو جایش دادم و دل به مهرش بنهادم و از برادران بر کنار شده ، شب و روز با او بسر می بردم . برادران بر من رشک بردند و در مالم طمع کردند و به کشتنم پیمان بستند . هنگامی که با دختر خفته بودم ، مرا با او به دریا انداختند .
آن دختر در حال عفریت شد و مرا برداشته به جزیره ای برد و ساعتی از من پنهان گشته ، پس از آن پیش من آمد و گفت: من از پریانم که ایمان به رسول خدا آورده ام . چون مهر تو اندر دلم جای گرفته بود به صورت آدمیان پیش تو آمدم. اکنون بدان که برادرانت رابه مکافات بدکرداری بخواهم کشتن . مرا حدیث او عجب آمد . او را از کشتن برادران منع کرده سوگندش دادم و گفتم : ایشان درهر حال برادرمن هستند. پس از آن پری مرا در ربوده و در هوا شد و به یک چشم بر هم نهادن مرا به فراز خانه خود گذاشت. من در بگشودم و آن سه هزار دینار را که در زیر خاک بود بر گرفته به دکان بنشستم. هنگام شام که از دکان به خانه آمدم، این دو سگ را زنجیر دیدم. چون اینها را چشم به من افتاد بر دامنم بیاویختند و اشک چشم فرو ریختند و من از حقیقت حال آگاه نبودم . ناگاه آن دختر پیش آمده گفت: اینان برادران تو هستند و تا ده سال بر این صورت خواهند بود . پس من این دو سگ را برداشته همی گردانیدم که ده سال به انجام برسد و ایشان خلاص شوند . چون بدین مقام رسیدم ماجرای این جوان را شنیدم . از اینجا در نگذشتم تا ببینم انجام کار او به کجا خواهد رسید.
چون پیر سخن را بدینجا رسانید، عفریت گفت: خوش حدیثی گفتی ، از سه یک خون او درگذشتم.
شش سال بدان منوال ، هر یک جداگانه ، در دکانی بنشستیم، پس از آن من نیز با ایشان موافقت کرده مایه بر شمردیم ؛ شش هزار دینار بود .من گفتم:نیمه ای از این به زیر خاک اندر پنهان داریم که اگر به بضاعت ما آسیبی روی دهد آن را سرمایه کنیم و نیمه دیگر را از بهر تجارت برداریم . تدبیر من ایشان را پسند افتاد . بدان سان کردند که من بگفتم. آن گاه سفر کرده به کشتی بر نشستیم .
یک ماه کشتی همی راندیم، تا به شهری برسیدیم . متاع خود را به بهای گران فروختیم یک بر ده سود کردیم . پس از آن به قصد سفر به کنار دریا شدیم . دختری در آنجا دیدیم که جامه ای کهن در بر داشت و با من گفت: توانی با من نکویی کنی و پاداش نیکو یابی ؟ گفتم: آری ، با تو نیکویی کنم ، گفت: مرا کابین کن و به شهر خود ببر. مرا بر او رحمت آمد .
او را برگرفته به کشتی آوردم ، جامه های گرانبها بر وی پوشانده ، در محل نیکو جایش دادم و دل به مهرش بنهادم و از برادران بر کنار شده ، شب و روز با او بسر می بردم . برادران بر من رشک بردند و در مالم طمع کردند و به کشتنم پیمان بستند . هنگامی که با دختر خفته بودم ، مرا با او به دریا انداختند .
آن دختر در حال عفریت شد و مرا برداشته به جزیره ای برد و ساعتی از من پنهان گشته ، پس از آن پیش من آمد و گفت: من از پریانم که ایمان به رسول خدا آورده ام . چون مهر تو اندر دلم جای گرفته بود به صورت آدمیان پیش تو آمدم. اکنون بدان که برادرانت رابه مکافات بدکرداری بخواهم کشتن . مرا حدیث او عجب آمد . او را از کشتن برادران منع کرده سوگندش دادم و گفتم : ایشان درهر حال برادرمن هستند. پس از آن پری مرا در ربوده و در هوا شد و به یک چشم بر هم نهادن مرا به فراز خانه خود گذاشت. من در بگشودم و آن سه هزار دینار را که در زیر خاک بود بر گرفته به دکان بنشستم. هنگام شام که از دکان به خانه آمدم، این دو سگ را زنجیر دیدم. چون اینها را چشم به من افتاد بر دامنم بیاویختند و اشک چشم فرو ریختند و من از حقیقت حال آگاه نبودم . ناگاه آن دختر پیش آمده گفت: اینان برادران تو هستند و تا ده سال بر این صورت خواهند بود . پس من این دو سگ را برداشته همی گردانیدم که ده سال به انجام برسد و ایشان خلاص شوند . چون بدین مقام رسیدم ماجرای این جوان را شنیدم . از اینجا در نگذشتم تا ببینم انجام کار او به کجا خواهد رسید.
چون پیر سخن را بدینجا رسانید، عفریت گفت: خوش حدیثی گفتی ، از سه یک خون او درگذشتم.
حکایت پیر و استر
چون حدیث پیر دوم تمام شد پیر سیّم ، خداوند استر، به عفریت گفت:مرا نیز حکایتی است طرفه تر از حکایت هر دو. اجازت ده تا حدیث کنم . اگر ترا پسند افتد از باقی خون جوان در گذر. عفریت گفت: بازگو! پیر گفت:ای امیر عفریتان ، این استر زن من بود. مرا سفری افتاد . یک سال در شهرها سفر کردم. پس از یک سال بازگشته نیمه شب بود که به خانه خویش درآمدم. زن برخاسته کوزه آبی گرفت و افسونی بر او دمیده به من بپاشید.
من درحال سگی شدم ، مرا از خانه براند . من از در به در آمده ، در کوچه و بازار همی رفتم تا به دکان قصّابی رسیده استخوان خوردن گرفتم. چون قصّاب خواست به خانه رود من نیز بر اثر او بشتافتم.چون به خانه رسیدم دختر قصّاب مرا بدید . روی از من نهان کرده گفت:ای پدر، چرا مرد بیگانه به خانه آوردی؟ قصّاب گفت: مرد بیگانه کدام است؟ دختر گفت:همین سگ مردی است که زنش به جادویی او را بدین صورت کرده و من می توانم اورا به صورت نخست بازگردانم . قصّاب متمنّی خلاص من گشته سوگندش داد. دختر کوزه آبی خواسته افسونی براو دمید و بر من پاشید. من به صورت اصلی خویش برآمدم و دست و پای دختر را ببوسیدم و درخواست کردم که زن مرا به جادویی استری کند. از آن آب اندکی به من داده گفت: چون زن خود را در خواب بینی این آب بر وی بپاش . هر آنچه که خواهی، همان گردد. پس من آب را گرفته بر او پاشیدم و خواستم که استری شود. درحال استر گردیدو آن استر این است. عفریت را حدیث او عجب آمد و از استر پرسید که: این حدیث راست؟ استر سر بجنبانید و به اشارت بر صدق کلام او گواهی داد. عفریت از غایت تعجب در طرب آمد و از باقی خون بازرگان در گذشت.
چون شهرزاد قصه بد ینجا رسانید، بامداد شد و لب از داستان فروبست. خواهر کهترش، دنیازاد، گفت: ای خواهر، طرفه حکایتی گفتی: شهرزاد گفت: اگر از هلاک بر هم و ملک مرا نکشد، در شب آینده حکایت صیاد، که بسی خوشتر از این حکایت است ، گویم . ملک با خود گفت که : طرفه حکایت می گوید. این رانکشم تا باقی داستان بشنوم .
چون روز بر آمد ملک به دیوان نشست و کار مملکت بگذارانید.
من درحال سگی شدم ، مرا از خانه براند . من از در به در آمده ، در کوچه و بازار همی رفتم تا به دکان قصّابی رسیده استخوان خوردن گرفتم. چون قصّاب خواست به خانه رود من نیز بر اثر او بشتافتم.چون به خانه رسیدم دختر قصّاب مرا بدید . روی از من نهان کرده گفت:ای پدر، چرا مرد بیگانه به خانه آوردی؟ قصّاب گفت: مرد بیگانه کدام است؟ دختر گفت:همین سگ مردی است که زنش به جادویی او را بدین صورت کرده و من می توانم اورا به صورت نخست بازگردانم . قصّاب متمنّی خلاص من گشته سوگندش داد. دختر کوزه آبی خواسته افسونی براو دمید و بر من پاشید. من به صورت اصلی خویش برآمدم و دست و پای دختر را ببوسیدم و درخواست کردم که زن مرا به جادویی استری کند. از آن آب اندکی به من داده گفت: چون زن خود را در خواب بینی این آب بر وی بپاش . هر آنچه که خواهی، همان گردد. پس من آب را گرفته بر او پاشیدم و خواستم که استری شود. درحال استر گردیدو آن استر این است. عفریت را حدیث او عجب آمد و از استر پرسید که: این حدیث راست؟ استر سر بجنبانید و به اشارت بر صدق کلام او گواهی داد. عفریت از غایت تعجب در طرب آمد و از باقی خون بازرگان در گذشت.
چون شهرزاد قصه بد ینجا رسانید، بامداد شد و لب از داستان فروبست. خواهر کهترش، دنیازاد، گفت: ای خواهر، طرفه حکایتی گفتی: شهرزاد گفت: اگر از هلاک بر هم و ملک مرا نکشد، در شب آینده حکایت صیاد، که بسی خوشتر از این حکایت است ، گویم . ملک با خود گفت که : طرفه حکایت می گوید. این رانکشم تا باقی داستان بشنوم .
چون روز بر آمد ملک به دیوان نشست و کار مملکت بگذارانید.
برگرفته از خانواده ی ما
از سایت امرداد