هزار یک شب(شب پنجم)
هزار یک شب(شب پنجم)
(عبداللطیف تسویجی)
(عبداللطیف تسویجی)
چون شب پنجم برآمد
حکایت ملک سند باد
شهرزادگفت:ای ملک جوانبخت،وزیرگفت:چون است حکایت ملک سندباد؟گفت:شنیده ام که ملکی ازملوک پارس همیشه به نخجیررفتی وتفرج دوست داشتی وشاهینی داشت که دست پرورد بود وشب وروزآن را ازخود دورنکردی وطاسکی زرین ازبرای آن شاهین ساخته ودرگردنش آویخته بود که هنگام تشنگی آ ب ازآن طاسک می خورد.
روزی ملک، شاهین به دست گرفته با غلامان به نخجیرگاه شد و دام بگستردند. غزالی به دام افتاد . ملک گفت:هرکس که غزال از پیش او رد شود بخواهم کشت.سپاهیان به غزال گرد آمدند. غزال به سوی ملک بیامد واز بالای سر ملک بجست.غلامان به یکدیگر نگاه کردند.ملک با وزیر گفت: چه می گویند ؟گفت: ای ملک، تو گفته بودی که غزال از پیش هر کس بجهد او را بکشی. اکنون غزال از پیش تو جسته. ملک گفت: ازپی غزال خواهم رفت تا آن را به دست آورم. پس ملک از پی غزال بتاخت وشاهین برسرغزال نشسته به چشمانش همی زد تا آنکه غزال کور گشت وگریختن نتوانست. آن گاه ملک رسیده غزال را ذبح کرد و از فتراکش بیاویخت ولیکن بسیار تشنه شد. به سایه درختی آمده دید که آبی قطره قطره از درخت همی چکد . طاس از گردن شاهین بگرفت پر از آب کرده خواست بخورد . شاهین پری بر طاسک زد و آب ریخت . ملک دوباره طاس پر از آب کرد. چنان یافت که شاهین تشنه است. آب به پیش شاهین گذاشت. شاهین پربر طاسک زده آب بریخت . ملک باز آن را پر از آب کرده به پیش است گذاشت. شاهین پر زده آب بریخت.
ملک درخشم شد و گفت: نه خود آب خوردی ونه من و نه اسب را گذاشتی که آب بخورد. پس تیغ برکشیده پرهای شاهین را بینداخت . شاهین به اشارت بر ملک بنمود که بر فراز درخت نگاه کند . ملک به فراز درخت نگاه کرده ماری دید که زهر از آن مار قطره قطره می چکید . آن گاه از بریدن پرهای شاهین پشیمان گشته و شاهین به دست گرفته به مقر خود بازگشت غزال را به خوانسالار سپرده خود بر تخت نشست و شاهین دردست داشت . پس شاهین فریادی برکشیده بمرد. ملک پشیمان و محزون شد.
چون ملک یونان حکایت بدینجا رسانید، وزیر گفت: ای ملک، اگر نصیحت بپذیری برهی وگرنه هلاک شوی، چنان که وزیر به پسر پادشاه حیلت کرده خود هلاک شد . ملک گفت: کدام است آن حکایت؟
روزی ملک، شاهین به دست گرفته با غلامان به نخجیرگاه شد و دام بگستردند. غزالی به دام افتاد . ملک گفت:هرکس که غزال از پیش او رد شود بخواهم کشت.سپاهیان به غزال گرد آمدند. غزال به سوی ملک بیامد واز بالای سر ملک بجست.غلامان به یکدیگر نگاه کردند.ملک با وزیر گفت: چه می گویند ؟گفت: ای ملک، تو گفته بودی که غزال از پیش هر کس بجهد او را بکشی. اکنون غزال از پیش تو جسته. ملک گفت: ازپی غزال خواهم رفت تا آن را به دست آورم. پس ملک از پی غزال بتاخت وشاهین برسرغزال نشسته به چشمانش همی زد تا آنکه غزال کور گشت وگریختن نتوانست. آن گاه ملک رسیده غزال را ذبح کرد و از فتراکش بیاویخت ولیکن بسیار تشنه شد. به سایه درختی آمده دید که آبی قطره قطره از درخت همی چکد . طاس از گردن شاهین بگرفت پر از آب کرده خواست بخورد . شاهین پری بر طاسک زد و آب ریخت . ملک دوباره طاس پر از آب کرد. چنان یافت که شاهین تشنه است. آب به پیش شاهین گذاشت. شاهین پربر طاسک زده آب بریخت . ملک باز آن را پر از آب کرده به پیش است گذاشت. شاهین پر زده آب بریخت.
ملک درخشم شد و گفت: نه خود آب خوردی ونه من و نه اسب را گذاشتی که آب بخورد. پس تیغ برکشیده پرهای شاهین را بینداخت . شاهین به اشارت بر ملک بنمود که بر فراز درخت نگاه کند . ملک به فراز درخت نگاه کرده ماری دید که زهر از آن مار قطره قطره می چکید . آن گاه از بریدن پرهای شاهین پشیمان گشته و شاهین به دست گرفته به مقر خود بازگشت غزال را به خوانسالار سپرده خود بر تخت نشست و شاهین دردست داشت . پس شاهین فریادی برکشیده بمرد. ملک پشیمان و محزون شد.
چون ملک یونان حکایت بدینجا رسانید، وزیر گفت: ای ملک، اگر نصیحت بپذیری برهی وگرنه هلاک شوی، چنان که وزیر به پسر پادشاه حیلت کرده خود هلاک شد . ملک گفت: کدام است آن حکایت؟
حکایت وزیر وپسر پادشاه
برای دیدن تصویر دراندازه کامل برروی نوار کلیک کنید
وزیر گفت: شنیده ام که ملکی از ملوک پسری داشت. پسر خواست که به نخجیر شود ملک وزیر را با بفرستاد. ایشان شکار همی کردند تا اینکه به غزالی پرسیدند. وزیر گفت: این غزال را بگیر. ملکزاده اسب بتاخت . او و غزال ازدیده سپاهیان ناپدید شدند.
ملکزاده در بیابان به حیرت اندر بود.نمی دانست کجا رود. آن گاه دختری پدید گریان . با او گفت: کیستی و از بهر چه گریانی؟ دختر گفت: من دختر ملک هند بودم . سوار گشته به نخجیر شدم مرا خواب درربود . از اسب به زیر افتادم وراه به جایی ندانستم . ملکزاده بدو رحمت آورد و او را برداشته به خانه زین گذاشت و همی رفت تا به جزیره ای پرسید. دختر از ملکزاده درخواست کرد که او را از این فرود آورد. چون فرود آورد دید که غولی است بدشکل و مهیب و فرزندان خود را پیش خود می خواند و می گوید که : آدمی فربه از بهر خوردن آورده ام.
ملکزاده چون این بشنیددل به مرگ نهادوازبیم جان برخود بلرزید.غول چراترسانی؟ آخرنه توملکزاده ای؟چرا به مال پدراز چنگ دشمن به درنمی روی؟ملکزاده گفت:دشمن من ازمن جان همی خواهد نه زر.غول گفت:چرا پناه ازخدا نمی خواهی؟ملکزاده سربه آسمان کرده گفت:((امّن یجیب المضطرّ اذادعاء اصرفه عنی انکّ علی ماتشاء قدیر))(ای کسی که هرگاه درمانده ای ترابخواندبه دعای اوپاسخ می دهی،اوراازمن برکناردارکه تو برهرچه خواهی توانایی) غول چون این بشنید ازملکزاده به کناری رفت.
ملکزاده به پیش پدربازگشت و حدیث وزیر با پدر بیان کرد.
تو نیز ای ملک،اگر به گفته حکیم رویان دل بنهی،درکشتن تو تدبیری کند و به زودی کشته شوی ، چنان که در بهبودی تو تدبیر کرد. ملک یونان گفت: راست گفتی که چنان که به آسانی مرا از برص خلاص کرد، تواندکه دسته گلی به من دهد که من آن را بوییده هلاک شوم . اکنون بازگوی که رای صواب کدام؟ وزیر گفت: او را بکش واز شّر او به راحت اندر باش و پیش از آنکه او با تو کید کند تو حیلت بر او تمام کن . در حال ملک یونان حکیم رویان را بخواست . حکیم رویان حاضر آمد و آستان ملک را بوسه داد و گفت:
خدایگان جهانا خدای یار تو باد سعادت ابدی جفت روزگار تو باد
به هر کجا که زنی تیغ دست دست تو باد به هر کجا که نهی پای کارکار تو باد
و باز برخواند:
فخر کن بر همه شاهان که ترا شاید فخر ناز کن برهمه میران که ترا زیبد ناز
گوی فتح و ظفر اندر خم چوگان تو باد چون دل محمود اندر خم زلفین ناز
وباز گفت :
اندیشه به رفتن سمندت ماند آتش به سنان دیو بندت ماند
خورشید به همّت بلندت ماند پیچیدن افعی به کمندت ماند
چون حکیم رویان ابیات به انجام رسانید ملک گفت: دانی که از بهر چه خواستمت؟ حکیم گفت: ((لایعلم الغیب الا اللّه )) (کسی جز خدا از نهان آگاه نیست ) . ملک گفت: ترا ازبهر کشتن آورده ام! حکیم از این سخن در عجب شد و حیران مانده ، گفت : به کدام گناه مرا خواهی کشت؟ ملک گفت: تو جاسوسی و به قصد کشتن من آمده ای؛ پیش از آنکه تو مرا بکشی ، من ترا بکشم . آن گاه ملک سیّاف خواست و به کشتن حکیم اشارت فرمود. حکیم گفت: مرا مکش که خدا ترا نکشد.ملک گفت: تا ترا نکشم ایمن نتوانم زیست وهمی ترسم که با اندک چیزی مرا بکشی، چنان که چوگان به دست من داده مرا از برص خلاص کردی . حکیم گفت: ای ملک،پاداش نیکویی من نه این است . ملک گفت : ناچار باید کشته شوی . حکیم رویان هلاک خویشتن یقین کرده محزون شد وبگریست واز نیکو ییها که با ملک کرده بود،پشیمان گشت و گفت:
قحط وفاست دربنه آخر الزّمان هان ای حکیم پرده عزلت بسازهان
تو غافل و سپهر کشنده رقیب تو فرزانه خفته وسگ دیوانه پاسبان
آن گاه سیّاف پیش رفته شمشیر برکشید و کشتن را دستوری خواست. حکیم رویان بگرست و با ملک گفت:
ای بر سر خلق سایه عدل خدای بخشودنی ام بر من مسکین بخشای
پس از آن بگریست و گفت:ای ملک،پاداش من نه این بود.تومراپاداش همی دهی چنان که نهنگ صیادرا.ملک گفت:چون است حکایت نهنگ باصیاد؟حکیم گفت:ای ملک،درزیرتیغ چگونه توانم حدیث گفت؟توازمن درگذروبه غریبی من ببخشای که خدای تعالی بخشندگان ببخشاید.پس در آن هنگام یکی ازخاصان،پایه سریرملک را بوسه داده گفت: ای ملک،از او درگذرو به غریبی من ببخشای که خدای تعالی بخشندگان ببخشاید. پس در آن هنگام یکی ازخاصان، پایه سریر ملک رابوسه داده گفت: ای ملک،از او درگذر که ما گناهی از او ندیده ایم . ملک گفت: اگر من او را نکشم خود کشته شوم . از آنکه کسی که تواند چوگانی به دست من داده از ناخوشی برص نجاتم دهد، این نیز می تواند که دسته گلی به من دهد که من او را بوییده هلاک شوم . مرا گمان این است که او جاسوسی است که به کشتن من آمده به ناچار او را باید کشت.
چون حکیم دانست که ناچار کشته خواهد شد گفت: اکنون که به کشتنم آستین برزده ای مرا دستوری ده که به خانه خویش روم ووصیّت بگزارم ومراکتابی است برگزیده،اوراآورده بر توهدیه کنم. ملک گفت: چگونه کتابی است؟ حکیم گفت: آن کتاب سودهای بسیار دارد. کمتر سودش این است که پس از آنکه سر بریده شود، ملک آن کتاب را بگشاید و از صفحه دست چپ سه سطر بخواند، آن گاه سر من در سخن آید و آنچه را ملک سوال کند،پاسخ دهد. ملک رااین سخن آمد و حکیم را به پاسبان سپرده جواز رفتنش داد.
حکیم به خانه خویش رفته دوروز درخانه همی بود.روزسیّم درپیشگاه ملک حاضر گشت. کتابی کهن با مکحله ای در دست داشت . طبقی خواسته از آن مکحله اندکی دارو به طبق فرو ریخت و گفت: ای ملک، این کتاب بگیر چون سر مرا ببرند بفرمای که در همین طبق نهاده بدین دارو بیالایند که خونش باز ایستد. آن گاه کتاب گشوده بدان سان که گفتم سه سطر بخوان واز سر من آنچه خواهی سوال کن .
ملک کتاب بستد و خواست که آن را بگشاید. ورقهای کتاب را به هم پیوسته یافت. انگشت به آب دهن تر کرده ورقی چند بگشود و به آسانی گشوده نمی شد. چون شش ورق بگشود به کتاب اندر خطی نیافت. گفت: ای حکیم،خطی در کتاب ندیدم . حکیم گفت: ورقی چند نیز بگردان.ملک اوراق همی گشت تا اینکه زهری که حکیم درکتاب به کار برده بود بر ملک کارگر آمد وفریادی بلند برآورد. حکیم رویان چون حالت ملک بدید،گفت:ای ملک نگفتمت:
حذر کن ز دود درونهای ریش که ریش درون عاقبت سر کند
به هم بر مکن تا توانی دلی که آهی جهانی به هم بر کند
و هنوز حکیم ابیات به انجام نرسانیده بود که ملک درگذشت.
چون صیاد سخن بدینجا رسانید گفت: ای عفریت، بدان که اگر ملک یونان قصد کشتن حکیم رویان نمی کرد خدای تعالی او را نمی کشت.تو نیز ای عفریت ، اگر نمی خواستی که مرا بکشی خدای تعالی ترا نمی کشت.
چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.
ملکزاده در بیابان به حیرت اندر بود.نمی دانست کجا رود. آن گاه دختری پدید گریان . با او گفت: کیستی و از بهر چه گریانی؟ دختر گفت: من دختر ملک هند بودم . سوار گشته به نخجیر شدم مرا خواب درربود . از اسب به زیر افتادم وراه به جایی ندانستم . ملکزاده بدو رحمت آورد و او را برداشته به خانه زین گذاشت و همی رفت تا به جزیره ای پرسید. دختر از ملکزاده درخواست کرد که او را از این فرود آورد. چون فرود آورد دید که غولی است بدشکل و مهیب و فرزندان خود را پیش خود می خواند و می گوید که : آدمی فربه از بهر خوردن آورده ام.
ملکزاده چون این بشنیددل به مرگ نهادوازبیم جان برخود بلرزید.غول چراترسانی؟ آخرنه توملکزاده ای؟چرا به مال پدراز چنگ دشمن به درنمی روی؟ملکزاده گفت:دشمن من ازمن جان همی خواهد نه زر.غول گفت:چرا پناه ازخدا نمی خواهی؟ملکزاده سربه آسمان کرده گفت:((امّن یجیب المضطرّ اذادعاء اصرفه عنی انکّ علی ماتشاء قدیر))(ای کسی که هرگاه درمانده ای ترابخواندبه دعای اوپاسخ می دهی،اوراازمن برکناردارکه تو برهرچه خواهی توانایی) غول چون این بشنید ازملکزاده به کناری رفت.
ملکزاده به پیش پدربازگشت و حدیث وزیر با پدر بیان کرد.
تو نیز ای ملک،اگر به گفته حکیم رویان دل بنهی،درکشتن تو تدبیری کند و به زودی کشته شوی ، چنان که در بهبودی تو تدبیر کرد. ملک یونان گفت: راست گفتی که چنان که به آسانی مرا از برص خلاص کرد، تواندکه دسته گلی به من دهد که من آن را بوییده هلاک شوم . اکنون بازگوی که رای صواب کدام؟ وزیر گفت: او را بکش واز شّر او به راحت اندر باش و پیش از آنکه او با تو کید کند تو حیلت بر او تمام کن . در حال ملک یونان حکیم رویان را بخواست . حکیم رویان حاضر آمد و آستان ملک را بوسه داد و گفت:
خدایگان جهانا خدای یار تو باد سعادت ابدی جفت روزگار تو باد
به هر کجا که زنی تیغ دست دست تو باد به هر کجا که نهی پای کارکار تو باد
و باز برخواند:
فخر کن بر همه شاهان که ترا شاید فخر ناز کن برهمه میران که ترا زیبد ناز
گوی فتح و ظفر اندر خم چوگان تو باد چون دل محمود اندر خم زلفین ناز
وباز گفت :
اندیشه به رفتن سمندت ماند آتش به سنان دیو بندت ماند
خورشید به همّت بلندت ماند پیچیدن افعی به کمندت ماند
چون حکیم رویان ابیات به انجام رسانید ملک گفت: دانی که از بهر چه خواستمت؟ حکیم گفت: ((لایعلم الغیب الا اللّه )) (کسی جز خدا از نهان آگاه نیست ) . ملک گفت: ترا ازبهر کشتن آورده ام! حکیم از این سخن در عجب شد و حیران مانده ، گفت : به کدام گناه مرا خواهی کشت؟ ملک گفت: تو جاسوسی و به قصد کشتن من آمده ای؛ پیش از آنکه تو مرا بکشی ، من ترا بکشم . آن گاه ملک سیّاف خواست و به کشتن حکیم اشارت فرمود. حکیم گفت: مرا مکش که خدا ترا نکشد.ملک گفت: تا ترا نکشم ایمن نتوانم زیست وهمی ترسم که با اندک چیزی مرا بکشی، چنان که چوگان به دست من داده مرا از برص خلاص کردی . حکیم گفت: ای ملک،پاداش نیکویی من نه این است . ملک گفت : ناچار باید کشته شوی . حکیم رویان هلاک خویشتن یقین کرده محزون شد وبگریست واز نیکو ییها که با ملک کرده بود،پشیمان گشت و گفت:
قحط وفاست دربنه آخر الزّمان هان ای حکیم پرده عزلت بسازهان
تو غافل و سپهر کشنده رقیب تو فرزانه خفته وسگ دیوانه پاسبان
آن گاه سیّاف پیش رفته شمشیر برکشید و کشتن را دستوری خواست. حکیم رویان بگرست و با ملک گفت:
ای بر سر خلق سایه عدل خدای بخشودنی ام بر من مسکین بخشای
پس از آن بگریست و گفت:ای ملک،پاداش من نه این بود.تومراپاداش همی دهی چنان که نهنگ صیادرا.ملک گفت:چون است حکایت نهنگ باصیاد؟حکیم گفت:ای ملک،درزیرتیغ چگونه توانم حدیث گفت؟توازمن درگذروبه غریبی من ببخشای که خدای تعالی بخشندگان ببخشاید.پس در آن هنگام یکی ازخاصان،پایه سریرملک را بوسه داده گفت: ای ملک،از او درگذرو به غریبی من ببخشای که خدای تعالی بخشندگان ببخشاید. پس در آن هنگام یکی ازخاصان، پایه سریر ملک رابوسه داده گفت: ای ملک،از او درگذر که ما گناهی از او ندیده ایم . ملک گفت: اگر من او را نکشم خود کشته شوم . از آنکه کسی که تواند چوگانی به دست من داده از ناخوشی برص نجاتم دهد، این نیز می تواند که دسته گلی به من دهد که من او را بوییده هلاک شوم . مرا گمان این است که او جاسوسی است که به کشتن من آمده به ناچار او را باید کشت.
چون حکیم دانست که ناچار کشته خواهد شد گفت: اکنون که به کشتنم آستین برزده ای مرا دستوری ده که به خانه خویش روم ووصیّت بگزارم ومراکتابی است برگزیده،اوراآورده بر توهدیه کنم. ملک گفت: چگونه کتابی است؟ حکیم گفت: آن کتاب سودهای بسیار دارد. کمتر سودش این است که پس از آنکه سر بریده شود، ملک آن کتاب را بگشاید و از صفحه دست چپ سه سطر بخواند، آن گاه سر من در سخن آید و آنچه را ملک سوال کند،پاسخ دهد. ملک رااین سخن آمد و حکیم را به پاسبان سپرده جواز رفتنش داد.
حکیم به خانه خویش رفته دوروز درخانه همی بود.روزسیّم درپیشگاه ملک حاضر گشت. کتابی کهن با مکحله ای در دست داشت . طبقی خواسته از آن مکحله اندکی دارو به طبق فرو ریخت و گفت: ای ملک، این کتاب بگیر چون سر مرا ببرند بفرمای که در همین طبق نهاده بدین دارو بیالایند که خونش باز ایستد. آن گاه کتاب گشوده بدان سان که گفتم سه سطر بخوان واز سر من آنچه خواهی سوال کن .
ملک کتاب بستد و خواست که آن را بگشاید. ورقهای کتاب را به هم پیوسته یافت. انگشت به آب دهن تر کرده ورقی چند بگشود و به آسانی گشوده نمی شد. چون شش ورق بگشود به کتاب اندر خطی نیافت. گفت: ای حکیم،خطی در کتاب ندیدم . حکیم گفت: ورقی چند نیز بگردان.ملک اوراق همی گشت تا اینکه زهری که حکیم درکتاب به کار برده بود بر ملک کارگر آمد وفریادی بلند برآورد. حکیم رویان چون حالت ملک بدید،گفت:ای ملک نگفتمت:
حذر کن ز دود درونهای ریش که ریش درون عاقبت سر کند
به هم بر مکن تا توانی دلی که آهی جهانی به هم بر کند
و هنوز حکیم ابیات به انجام نرسانیده بود که ملک درگذشت.
چون صیاد سخن بدینجا رسانید گفت: ای عفریت، بدان که اگر ملک یونان قصد کشتن حکیم رویان نمی کرد خدای تعالی او را نمی کشت.تو نیز ای عفریت ، اگر نمی خواستی که مرا بکشی خدای تعالی ترا نمی کشت.
چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.
از سایت خانواده ما