شب هفتم
شب هفتم:
همه ی ماهیها سوخته و از بین رفته اند. گریه کنان بر بخت خود نفرین می فرستاد
که وزیر دنبال خوراک ماهی فرستاد. آشپز ماجرا را گفت و خود وزیر به آشپزخانه آمد و ماجرا
را باز پرسید. وزیر تعجب کرد و ماهیگیر را خواست. به ماهیگیر گفت فردا جهار ماهی
مانند ماهی های امروز بیاور.ماهیگیر فردا به آبگیر رفت و چهار ماهی درست مانند
ماهیهای روز پیش صید کردو نزد وزیر آورد. وزیر مثل روز قبل چهارصد دینار به او داد و
او را روانه کردو ماهیان را بهآشپزخانه فرستاد و خود به آن جا آمد تا ببیند داستان از چه
قرار است، آشپز ماهیها را در تابه انداخت و روی آتش گذاشت ، ناگهان دیوار شکافته شد
و همان دختر ماهروی روز پیش پدیدار آمد و با ماهیان حرف زد و ماهیها جواب دادند و بعد
ترکه ی خیزران را به ماهیتابه زد و آن را در آتش سرنگون کرد و فورا از شکاف دیوار به
درون رفت و دیوار بسته و پری ناپدید شد.
وزیر نزد شاه رفت و هر چه را دیده بود برای شاه باز گفت.شاه گفت باید به چشم خود
ببینمم. کسی را دنبال ماهیگیر فرستاد و از ماهیگیر خواست که چهارماهی مانند ماهیهای
روز پیش صید کند و بیاورد. ماهیگیر دوباره به کنار دریا رفت، تورش را در آب انداخت و
فورا بیرون آورد و باز چهار ماهی مثل همان ماهیان در آن یافت و ماهیها را نزد شاه
آوردو چهارصد دینار گرفت. ماهیها را به آشپزخانه فرستاند و شاه و وزیر خود به آنجا
رفتند تا داستان را به چشم ببینند.این بار نیز هنگامی که زن آشپز ماهیها را در تابه
انداخت،دیوار شکافته شد و غلامی غول آسا به سان ورزا از شکاف دیوار آشکارگردید
ترکه ای سبز در دست داشت و با ماهیها سخن گفت و آنها پاسخ دادند. سپس ترکه را
به ماهیتابه زد و آن را در آتش سرنگون کردو خود در شکاف دیوار ناپدید شدو دیواربهم آمد
پادشاه فورا کسی را در پی ماهیگیر فرستاد و از ماهیگیر پرسید: این ماهیها را درکجاصیدمی کنی؟
ماهیگیر گفت: این ه9ا را از برکه ای در پشت این کوه می گیرم.
پادشاه گفت: تا آنجا چند روز راه است؟ ماهیگیر پاسخ داد: نیم ساعت.
پادشاه بسیار تعجب کرد و در همان ساعت با سپاه خود و به راهنمایی ماهیگیر به راه افتادند.
ماهیگیر به دیو لعنت کرد و با خود گفت:
ز بد اصل چشم بهی داشتن / بود خاک بر دیده انباشتن
پس به فراز کوهی رفتند و در بیابانی بی پایان فرود آمدند که در میان چهار کوه بود و پادشاه
و سپاهیانش در عمر خود آنجا را ندیده بودند. بعد به کنار برکه رفتند و ماهیان چهار رنگ
را در آب دیدند. پادشاه گفت: همین جا بمانید. و وزیر را خواست.
پادشاه گفت من می خواهم در این جا تنها بمانم و راز این آبگیر و ماهیان آن را بفهمم.
تو به فرمانده سپاه بگو که پیش من نیایند و کسی از قصد من آگاه نشود.
وزیر دستور پادشاه را موبه مو اجرا کرد. چون شب در رسید و پرده ای سیاه برجهان کشید
شاه با شمشیر کشیده پیش رفت. در تاریکی سیاهی ای دید به آن نزدیک شد. دید قصری
است از سنگ و مرمر که دو در آهنی دارد یکی بسته و دیگری چهار تاق باز. شاه جلو در باز
آمد و آرام در زد، دوبار دیگر در زد و صدایی نشنید. بار چهارم به سختی به در کوبید و چون دید
هیچ صدایی نمی آید، به دالان رفت و فریاد زد: کسی در اینجا نیست. من راهگذاری فقیر و
گرسنه ام چیزی برای خوردن می خواهم. و این جمله را چند بار تکرار کرد ، باز هم پاسخی
نشنید. دلیرانه پیش رفت و به میان قصر رسید. هیچکس در آنجا نبود، اما دید فرشهایی
گرانبها گسترده اند و حوضی از بلور در میانه تالار قصر می درخشد و چهار گوشه ی حوض
شیرهایی است از طلای سرخ به صورت حیوانات درنده که از دهانشان آب می ریزد، آن هم
چه آبی مانند در و گوهرو تالار دارای گنبدهای شیشه ای و پنجره هایی بود که جلو نور تند
خورشید را می گرفتند. تعجب کرد و افسوس خورد که هیچکس در قصر نیست تا مساله را
جویا شود که ناگاه صدای ناله ای شنید که می خواند:
سینه مالال درد است ای دریغا مرهمی / دل زتنهایی به جان آمد خدا را همدمی
همین که پادشاه صدای ناله و آواز را شنید ، پیش رفت و دید پرده ای در آنجا آویخته ،پرده
را یک سو زد و پشت آن پرده ماهپاره پسری دید در نهایت جوانی و رعنایی که بالای تختی
نشسته است. پادشاه از دیدن جوان شاد شد. اما جوان دلتنگ و غمگین بود.پادشاه سلام
کرد جوان پاسخ داد و از جای خود برنخاست و از اینکه جلوی او برنخاسته بود، پوزش خواست.
پادشاه گفت: ای جوان داستان این آبگیرو این چهار کوه و ماهیهای رنگین چیست و چرا در
اینجا تنها نشسته ای و چرا گریه می کنی؟
جوان دوباره گریست و گفت: چطور می توانم آرام بنشینم و گریه نکنم ولباسش را به یکسو زد
و پادشاه دید که از کمر تا پابه صورت سنگ درآمده و از کمر تا سر انسان زنده است.و ادامه داد
ماهیان این آبگیر داستان عجیب و باورنکردنی دارند. من پسر محمد شاه سلطان جزایر سور هستم
وقتی پدرم بعد از هفت سال پادشاهی در گذشت،پادشاهی به من رسید و من دخترعمویم
را به زنی گرفتم و ما بسیار یکدیگر را دوست داشتیم و بدون یکدیگر لب به غذا نمیزدیم.
روزی به حمام رفت و من بالای تخت خوابیده بودم و دوکنیز مرا باد می زدند تا احساس گرما
نکنم و خوابم ببرد، اما خوابم نمی برد. چشمهایم را بسته بودم و دو کنیز فکر می کردند،
خوابم برده است و با هم در باره ی من گفتگو می کردند، یکی از آنها به دیگری گفت:
واقعا این زن شایستگی او را ندارد و با غلامی زشت و سیاه هم دست شده است و هر
شب داروی بیهوش کننده در غذای او می ریزد و او را خواب می کند و به دنبال هوسهای زشت
خود می رود. این را که شنیدم باور نکردم . همسرم از حمام برگشت و شب موقع غذا خوردن
نوشیدنم را نخوردم و پنهانی در گوشه ای ریختم .پس از آن خود را بخواب زدم.
همسرم گفت: بخواب که امیدوارم هرگز برنخیزی. بعد لباس پوشید و از خوابگاه بیرون رفت
و من آرام آرام به دنبالش رفتم وناکهان دیدم به خوابگاه غلامی سیاه رفت و با هم
سخن گفتند . غلام گفت: ای زن پلید، چرا دیر آمدی غلامان سیاه تا یک ساعت پیش
اینجا بودند و دوستانشان را آورده بودند.هر روز عذر و بهانه می آوری، چرا همین امشب
به جای داروی بیهوشی به او زهر ندادی؟ و ملکه یعنی همسر من گفت:سرورم مرا ببخش.
شهرزاد گفت: ای شهریار زن آشپز از ترس بیهوش شد، وقتی به هوش آمد ئیئ که
همه ی ماهیها سوخته و از بین رفته اند. گریه کنان بر بخت خود نفرین می فرستاد
که وزیر دنبال خوراک ماهی فرستاد. آشپز ماجرا را گفت و خود وزیر به آشپزخانه آمد و ماجرا
را باز پرسید. وزیر تعجب کرد و ماهیگیر را خواست. به ماهیگیر گفت فردا جهار ماهی
مانند ماهی های امروز بیاور.ماهیگیر فردا به آبگیر رفت و چهار ماهی درست مانند
ماهیهای روز پیش صید کردو نزد وزیر آورد. وزیر مثل روز قبل چهارصد دینار به او داد و
او را روانه کردو ماهیان را بهآشپزخانه فرستاد و خود به آن جا آمد تا ببیند داستان از چه
قرار است، آشپز ماهیها را در تابه انداخت و روی آتش گذاشت ، ناگهان دیوار شکافته شد
و همان دختر ماهروی روز پیش پدیدار آمد و با ماهیان حرف زد و ماهیها جواب دادند و بعد
ترکه ی خیزران را به ماهیتابه زد و آن را در آتش سرنگون کرد و فورا از شکاف دیوار به
درون رفت و دیوار بسته و پری ناپدید شد.
وزیر نزد شاه رفت و هر چه را دیده بود برای شاه باز گفت.شاه گفت باید به چشم خود
ببینمم. کسی را دنبال ماهیگیر فرستاد و از ماهیگیر خواست که چهارماهی مانند ماهیهای
روز پیش صید کند و بیاورد. ماهیگیر دوباره به کنار دریا رفت، تورش را در آب انداخت و
فورا بیرون آورد و باز چهار ماهی مثل همان ماهیان در آن یافت و ماهیها را نزد شاه
آوردو چهارصد دینار گرفت. ماهیها را به آشپزخانه فرستاند و شاه و وزیر خود به آنجا
رفتند تا داستان را به چشم ببینند.این بار نیز هنگامی که زن آشپز ماهیها را در تابه
انداخت،دیوار شکافته شد و غلامی غول آسا به سان ورزا از شکاف دیوار آشکارگردید
ترکه ای سبز در دست داشت و با ماهیها سخن گفت و آنها پاسخ دادند. سپس ترکه را
به ماهیتابه زد و آن را در آتش سرنگون کردو خود در شکاف دیوار ناپدید شدو دیواربهم آمد
پادشاه فورا کسی را در پی ماهیگیر فرستاد و از ماهیگیر پرسید: این ماهیها را درکجاصیدمی کنی؟
ماهیگیر گفت: این ه9ا را از برکه ای در پشت این کوه می گیرم.
پادشاه گفت: تا آنجا چند روز راه است؟ ماهیگیر پاسخ داد: نیم ساعت.
پادشاه بسیار تعجب کرد و در همان ساعت با سپاه خود و به راهنمایی ماهیگیر به راه افتادند.
ماهیگیر به دیو لعنت کرد و با خود گفت:
ز بد اصل چشم بهی داشتن / بود خاک بر دیده انباشتن
پس به فراز کوهی رفتند و در بیابانی بی پایان فرود آمدند که در میان چهار کوه بود و پادشاه
و سپاهیانش در عمر خود آنجا را ندیده بودند. بعد به کنار برکه رفتند و ماهیان چهار رنگ
را در آب دیدند. پادشاه گفت: همین جا بمانید. و وزیر را خواست.
پادشاه گفت من می خواهم در این جا تنها بمانم و راز این آبگیر و ماهیان آن را بفهمم.
تو به فرمانده سپاه بگو که پیش من نیایند و کسی از قصد من آگاه نشود.
وزیر دستور پادشاه را موبه مو اجرا کرد. چون شب در رسید و پرده ای سیاه برجهان کشید
شاه با شمشیر کشیده پیش رفت. در تاریکی سیاهی ای دید به آن نزدیک شد. دید قصری
است از سنگ و مرمر که دو در آهنی دارد یکی بسته و دیگری چهار تاق باز. شاه جلو در باز
آمد و آرام در زد، دوبار دیگر در زد و صدایی نشنید. بار چهارم به سختی به در کوبید و چون دید
هیچ صدایی نمی آید، به دالان رفت و فریاد زد: کسی در اینجا نیست. من راهگذاری فقیر و
گرسنه ام چیزی برای خوردن می خواهم. و این جمله را چند بار تکرار کرد ، باز هم پاسخی
نشنید. دلیرانه پیش رفت و به میان قصر رسید. هیچکس در آنجا نبود، اما دید فرشهایی
گرانبها گسترده اند و حوضی از بلور در میانه تالار قصر می درخشد و چهار گوشه ی حوض
شیرهایی است از طلای سرخ به صورت حیوانات درنده که از دهانشان آب می ریزد، آن هم
چه آبی مانند در و گوهرو تالار دارای گنبدهای شیشه ای و پنجره هایی بود که جلو نور تند
خورشید را می گرفتند. تعجب کرد و افسوس خورد که هیچکس در قصر نیست تا مساله را
جویا شود که ناگاه صدای ناله ای شنید که می خواند:
سینه مالال درد است ای دریغا مرهمی / دل زتنهایی به جان آمد خدا را همدمی
همین که پادشاه صدای ناله و آواز را شنید ، پیش رفت و دید پرده ای در آنجا آویخته ،پرده
را یک سو زد و پشت آن پرده ماهپاره پسری دید در نهایت جوانی و رعنایی که بالای تختی
نشسته است. پادشاه از دیدن جوان شاد شد. اما جوان دلتنگ و غمگین بود.پادشاه سلام
کرد جوان پاسخ داد و از جای خود برنخاست و از اینکه جلوی او برنخاسته بود، پوزش خواست.
پادشاه گفت: ای جوان داستان این آبگیرو این چهار کوه و ماهیهای رنگین چیست و چرا در
اینجا تنها نشسته ای و چرا گریه می کنی؟
جوان دوباره گریست و گفت: چطور می توانم آرام بنشینم و گریه نکنم ولباسش را به یکسو زد
و پادشاه دید که از کمر تا پابه صورت سنگ درآمده و از کمر تا سر انسان زنده است.و ادامه داد
ماهیان این آبگیر داستان عجیب و باورنکردنی دارند. من پسر محمد شاه سلطان جزایر سور هستم
وقتی پدرم بعد از هفت سال پادشاهی در گذشت،پادشاهی به من رسید و من دخترعمویم
را به زنی گرفتم و ما بسیار یکدیگر را دوست داشتیم و بدون یکدیگر لب به غذا نمیزدیم.
روزی به حمام رفت و من بالای تخت خوابیده بودم و دوکنیز مرا باد می زدند تا احساس گرما
نکنم و خوابم ببرد، اما خوابم نمی برد. چشمهایم را بسته بودم و دو کنیز فکر می کردند،
خوابم برده است و با هم در باره ی من گفتگو می کردند، یکی از آنها به دیگری گفت:
واقعا این زن شایستگی او را ندارد و با غلامی زشت و سیاه هم دست شده است و هر
شب داروی بیهوش کننده در غذای او می ریزد و او را خواب می کند و به دنبال هوسهای زشت
خود می رود. این را که شنیدم باور نکردم . همسرم از حمام برگشت و شب موقع غذا خوردن
نوشیدنم را نخوردم و پنهانی در گوشه ای ریختم .پس از آن خود را بخواب زدم.
همسرم گفت: بخواب که امیدوارم هرگز برنخیزی. بعد لباس پوشید و از خوابگاه بیرون رفت
و من آرام آرام به دنبالش رفتم وناکهان دیدم به خوابگاه غلامی سیاه رفت و با هم
سخن گفتند . غلام گفت: ای زن پلید، چرا دیر آمدی غلامان سیاه تا یک ساعت پیش
اینجا بودند و دوستانشان را آورده بودند.هر روز عذر و بهانه می آوری، چرا همین امشب
به جای داروی بیهوشی به او زهر ندادی؟ و ملکه یعنی همسر من گفت:سرورم مرا ببخش.
سپیده دمید و شهرزاد لب از گفتن فرو بست....