هزار یک شب
شب نخستین
عبداللطیف تسوجی
 

حکایت شهریار وبرادرش شاهزمان
 
چنین گویند که ملکی از ملوک آل ساسان، سلطان جزایر هند و چین بود و دو پسر دلیر و دانشمند داشت: یکی را شهریارو دیگری را شاهزمان گفتندی. شهریار که برادر مهتر بود، به داد و دلیری جهان بگرفت و شاهزمان پادشاهی سمرقند داشت وهر دو بیست سال در مقّر سلطنت خود به شادی گذاشتند. پس از آن شهریار آرزوی دیدار برادر خود رابه احضار او فرمان داد. وزیربرفت و پیغام بگذارد.
شاهزمان همان روز خرگاه بیرون فرستاده، روز دیگر مملکت به وزیر خود سپرد وبا وزیر برادر از شهر بیرون شد و در لشکر گاه فرود آمد. شبانگاه یاد آمدش گوهری که به هدیه برادر برگزیده بود بر جای مانده، با دو تن از خاصان به شهر بازگشت و به قصر اندر شد. خاتون را دید که با غلامک زنگی در آغوش یکدیگر خفته اند.
ستاره به چشم اندرش تیره شد. در حال تیغ بر کشیده هر دو را بکشت و به لشکرگاه بازگشت . بامدادان کوس رحیل بزدند. همه روزه شاهزمان از این حادثه اندوهگین می رفت تا به دارلملک برادر رسید. شهریار به ملاقات او بشتافت ودیدارش شاد گشته از هر سوی سخن می راند. ولی شاهزمان را کردار غلام و خاتون از خاطر به در نمی رفت و پیوسته محزون و خاموش بود. شهریار گمان کرد که خاموشی و حزن او را سبب دوری وطن و پیوندان است. زبان از گفتار در کشید و به حال خویشتن گذاشت . پس از چند روز گفت: ای برادر، چون است که تنت نزار و گونه ات زرد می شود؟
شاهزمان گفت:
گر من زغمم حکایت آغاز کنم با خود خلق به غم انبار کنم
خون در دل من فسرده بینی ده توی چون غنچه اگر من سر دل باز کنم
شهریار گفت: همان به که به نخجیر شویم، شاید دل را نشاط پدید آید.
شاهزمان گفت:
گر روی زمین تمام شادی گیرد ما را نبود به نیم جو بهره ازآن
شهریار چون این بشنید خود به نخجیر شد و شاهزمان در منظره ای که به باغ نگریستی ملول نشسته بود که ناگاه زن برادر با بیست کنیزک ماهروی و بیست غلام زنگی به باغ شدند و تفرج کنان همی گشتند، و خاتون را به خیانت با غلامکی مسعود نام بدید!
 
چون شاهزمان حالت ایشان بدید باخود گفت که:محنت من پیش محنت برادرهیچ ننماید.نشاید که از این پس ملوم شوم.پس ازآن نخجیر بازگشت دید که گونه زرد شاهزمان ارغوانی وتن نزارش توانا گشته.شهریار شگفت مانده گفت:مراازحال خویش آگاهی ده که چراپیش ازاین تنت کاسته وگونه ات زرد می شد واکنون برخلاف پیش تندرست و شادانی؟
 
شاهزمان گفت: سبب اندوه بازگویم ، ولی سبب شادی نیارم گفت. پس ماجرای زن خویش و غلام زنگی وکشتن آن هر دو باز گفت. شهریار سبب شادی را مبالغت کرده سوگندش داد. شاهزمان ناگزیر حکایت زن برادر و کنیزکان وغلامان حدیث کرد. شهریار گفت: مرا بسی اعتماد برخاتون است تا عیان نبینم باور نکنم. تا هست عیان تکیه نشاید به خبربر.
 
شاهزمان گفت:به نخجیرده روزفرمان ده وچنان بازنمای که به نخجیرهمی روم.چون لشکریان به نخجیرشوندتو بازایست که آنچه من دیدم تو نیز ببینی.شهریار چنان کرد. پس هر دو برادر در منظره ای نهفته بنشستند. ساعتی نرفته بود که خاتون وکنیزکان وغلامان به باغ اندرشدند ودرکنارحوض بنشستند.
 
شهریارآنچه ازبرادرشنیده بود به عیان بدید وبا برادر گفت:پس ازاین ما را شهریاری نشاید.آن گاه سرخویش گرفتند وراه بیابان درپیش.چند شبانه روزهمی رفتند تا درساحل عمّان زیردرختی که درپیش چشمه ای بود لختی برآسودند.پس ازآن عفریتی بلند وتناور،صندوق آهنین برسرازدریا به درآمد.
 
ملکزادگان از بیم به فراز درخت شدند. عفریت به کنار چشمه فرود آمده صندوق باز کرد و دختری ماهروی به در آورده با او گفت:
ای پری روی آدمی پیکر رنج نقّاش وآفت بتگر
که ترا شب زفاف ازکنار داماد برده ودل به مهرت سپرده ام،اکنون تو پاس دارکه مراهنگام خواب است.پس سراندرکناردختر نهاده بخفت ودختررا برفرازدرخت به ملکزادگان نظر افتاد.سرعفریت رانرمک به زمین گذاشت وملکزادگان فرود آمد ند.ماهروی ایشان را به خود اجابت کردند.پس ازآن دختر بندی ابریشمین به در آورد که پانصد وهفتاد انگشتری در آن بود.گفت:می دانید که این انگشترها چیستند؟ ملکزادگان گفتند: لا وا... . دخترک گفت خداوندان اینها درپیش این عفریت با من آنچه شماکردیدکرده،انگشتری به یادگار سپرده اند. شما نیز انگشتری به من سپارید وبدانید که عفریت مرا در شب نخستین از بر داماد ربوده ودر صندوق آهنین کرده ودر میان این دریای بی پایان از من همی دارد. غافل است از اینکه:
ما را به دم پیر نگه داشت درخانه دلگیر نگه نتوان داشت
آن راکه سر زلف چو زنجیر بود در خانه به زنجیر نگه نتوان داشت
ملکزاگان از دیدن این حالت وشنیدن این مقالت شگفت ماندند وگفتند داستان عفریت از قصه ما عجیب تر و محنتش بیشتر است واین حادثه ما را سبب شکیبایی تواند بود. پس به شهر خویش بازگشتند.
 
شاهزمان تجرّد گزیده از علایق وخلایق دور همی زیست . اما شهریار، خاتون وکنیزکان و غلامان را عرضه شمشیر وطمعه سگان کرد. پس از آن هر شب باکره ای را به زنی آورده بامدادانش همی کشت وتا سه سال حال بدین منوال گذشت. مردم به ستوده آمده دختران خود را برداشته هر یک به سویی رفتند ودر شهر دختری نماند . روزی ملک شهریار با وزیر گفت: دختر شایسته ای برای من پدید آور . وزیر آنچه جستجو کرد دختری نیافت. از هلاک اندیشناک گشت وبه سرای خویش رفته ملول وغمین بنشست واو را در خانه دو دختر بود: یکی شهرزاد ودیگری دنیا زاد نام داشت. شهرزاد دختر مهین ، دانا وپیش بین واز احوال شعرا و ادبا وظرفا وملوک پیشین آگاه بود. چون ملامت وحزن پدر بدید از سبب آن باز پرسید وگفت:
بر دل ، غم روزگار تا کی داری بگذار جهان وهر چه در وی داری
با یار شرابی طلب وپای گل در دست کنون که جرعه می داری
وزیر قصّه بر وی فرو خواند . دختر گفت:
ای مبارک رای دستور ، ای مبارک پی وزیر
ملک خسرو را عمید ودولت او را مجیر
مرا بر ملک کابین کن. یا من نیز کشته شوم و یا زنده مانم وبلا از دختران مردم بگردانم. وزیر گفت: خود را به چنین مهلکه انداختن دور ازصواب و خلاف رای اولوالالباب است ومرا بیم از آن است که بر تو رسد آنچه به زن دهقان رسید . دختر گفت: چون است حکایت زن دهقان؟
 
حکایت دهقانی وخرش
 
وزیر گفت: شنیده ام که دهقانی مال ورمه فراوان داشت وزبان جانوران دانستی .روزی به طویله رفت.گاورا دید که نزدیک آخور خر ایستاده و پاکش نهاده به خوابگاه خشکش رشک می برد و می گوید که: گوارا باد بر تو این نعمت وراحت که من روزوشب در رنج و تعب، گاهی به شیار وگاهی به آسیاب گرداندن می گزارم وترا کاری نیست جز اینکه خواجه ساعتی ترا سوار شود وباز به سوی آخور باز گرداند.
ترا شب به عیش وطرب می رود ندانی که بر ما چه شب می رود
درازگوش به پاسخ گفت: فردا چون شیار افراز به گردنت نهند بخسب و کنی ازمشقت ورنج خلاص یابی.اینها درگفتگوبودند وخواجه گوش همی داد.چون بامداد شد خادم طویله آمده گاو رادید که قوتی نخورده وقوّتی ندارد.سستی گاورابه خواجه بازنمود.خواجه گفت: دارازگوش را کارفرما وشیارافرازبه گردن او بنه.خادم چنان کرد.به هنگام شام که درازگوش بازگشت، گاو پیش آمده به نیکیها ی اوسپاس گفت.خر پاسخی نداد واز گفته خود پشیمان بود . روز دیگر باز خر را به شیار بستند . وقت شام خر با تن فرسوده وگردن سوده بازگشت . گاو به شکرگزاری پیش آمد . درازگوش با گاو گفت: دانی که من ناصح مشفق توام؟ از خواجه شنیدم که به خادم گفت: فردا گاو را به صحرا ببر . اگر سستی نماید، به قصّابش ده . من به دلسوزی پندی گفتمت والسلام . چون گاو این را بشنید رضامندی کرد . گفت: فردا ناچار به شیار روم . اینها در سخن بودند وخواجه گوش همی داد.
بامداد خواجه با خاتون به طویله آمده به خادم گفت: امروز گاو راکار فرما . چون گاو خواجه را بدید دم راست کرده بانگی زد وبرجستن گرفت. خواجه درخنده شد وچندان بخندید که بر پشت افتاد . خاتون سبب خنده باز پرسید . خواجه گفت که : سرّی در این است که فاش کردن نتوانم خاتون گفت: تراخنده برمن است ! چون خواجه خاتون را بسیار دوست می داشت گفت: ای مونس جان، از بهر خاطر تو من سرّ خود را فاش کنم ولی پس از آن زنده نخواهم بود . آن گاه خواجه فرزندان وپیوندان خود حاضر آورده وصیّت بگزارد و از بهر وضو به باغ اندر شد که سگی و خروسی ومرغان خانگی در آن باغ بودند . خواجه شنید که سگ با خروس می گوید: وای برتو ، خداوند ما به سوی مرگ روان است و تو شادانی ؟ خروس پاسخ داد که: خداوند ما کم خرد است. از آنکه من پنجاه زن دارم وبا هر کدام گاهی به نرمی وگاهی به درشتی مدارا می کنم، خداوند ما یک زن بیش ندارد و نمی دارند با او چگونه رفتار کند . چرا شاخی چند از این درخت برنمی گیرد و خاتون راچندان نمی زند که یا بمیرد یا توبه کند که رازهای خواجه را باز نپرسد . در حال خواجه شاخی چند از درخت بگرفت وخاتون راچندان بزد که بیخود گشت . چون به خود آمد معذرت خواسته استغفار کرد وپای خواجه را همی بوسید تا بر وی ببخشود . اکنون ای شهرزاد ، همی ترسم که بر تو از ملک آن رود که از دهقان بدین زن رفت. شهرزاد گفت: دست از طلب ندارم تا کام من بر آید . وزیر چون مبالغت او را بدین پایه دید ، برخاسته به بارگاه ملک رفت وپایه سریر بوسیده از داستان دختر خویش آگاهش کرد . اما شهرزاد خواهر کهتر خود، دنیا زاد را به خود خوانده با او گفت که : چون مرا پیش ملک برند من از او درخواست کنم که ترا بخواهند . چون حاضر آیی ازمن تمنّای حدیث کن تا من حدیثی گویم شاید که بدان سبب از هلاک برهم . پس چون شب برآمد دختر وزیر رابیاراستند وبه قصر ملکش بردند. ملک شادان به حجله آمد و خواست که نقاب از روی دختر برکشد . شهرزاد گریستن آغاز کرد و گفت: ای ملک،خواهرکهتری دارم که همواره مرا یار و غمگسار بوده، اکنون همی خواهم که او را بخواهی که او با وداع باز پسین کنم . ملک ، دنیا زاد را بخواست وبا شهرزاد به خوابگاه اندر شد و بکارت از او برداشت . پس از آن شهرزاد از تخت به زیر آمده در کنار خواهر بنشست. دنیازاد گفت: ای خواهر من از بی خوابی به رنج اندرم،طرفه حدیثی برگو تا رنج بی خوابی از من ببرد. شهرزاد گفت: اگر ملک اجازت دهد بازگویم . ملک را نیز خواب نمی برد وبه شنودن حکایات رغبتی تمام داشت ؛شهرزاد را اجازت حدیث گفتن داد.
 
 
 
شهرزاد در شب نخستین گفت:
 
 
 
حکایت بازرگان وعفریت
 
ای ملک جوانبخت ، شنیده ام بازرگانی سرد وگرم جهان دیده وتلخ و شیرین روزگار چشیده سفر به شهر های دور ودریاهای پر شور می کرد . وقتی او را سفری پیش آمد. از خانه بیرون شد وهمی رفت تا از گرمی هوا مانده گشته، به سایه درختی پناه برد که لختی برآساید. چون برآسود ، قرصه نانی وچند دانه خرما از خورجینی که با خود داشت به در آورده بخورد وتخم خرما بینداخت. در حال عفریتی با تیغ برکشیده نمودار شد وگفت: چون تخم خرما بینداختی بر سینه فرزند من آمد وهمان لحظه بیجان شد، اکنون ترا به قصاص او بایدم کشت.
بازرگان گفت: ای جوانمرد عفریتان،من مالی بی مرّ وچند پسر دارم؛ اکنون که قصد کشتن من داری مهلت ده که به خانه بازگردم ومال به فرزندان بخش کرده وصیتهای خود بگزارم وپس از سالی نزد توآیم . عفریت خواهش او را پذیرفت.
بازرگان به خانه بازگشت. مال به فرزندان بخش کرده ماجرای خویش را چنان که با عفریت رفته بود با فرزندان و پیوندان بیان کرد. چون سال به پایان آمد به همان بیابان بازگشت و در پای درخت نشسته بر حال خود همی گریست که پیری پیدا شد و غزالی در زنجیر داشت. به بازرگان سلام داده پرسید که: کیستی و تنها در مقام عفریتان ازبهر چیستی؟ بازرگان ماجرا بازگفت: پیر راعجب آمد و بر او افسوس خورد و گفت : از این خطر نخواهی رستن. پس در پهلوی بازرگان بنشست و گفت: از اینجا برنخیزم تا ببینم که انجام کار تو چون خواهد شد.
بازرگان به خویشتن مشغول بود و همی گریست که پیر دیگر با دو سگ سیاه در رسید و سلام داده پرسید که : در این مقام چرا نشسته اید و به مکان عفریتان از بهر چه دل بسته اید؟ ایشان ماجرا باز گفتند. هنوز پیر دیگر نشسته بود که پیر استرسواری در رسید. سلام کرده سبب بودن درآن مقام باز پرسید. ایشان ماجرا بیان نمودند. ناگاه گردی برخاست و از میان گرد همان عفریت با تیغ کشیده پدیدار شد، دست بازرگان بگرفت تا او را بکشد. بازرگان بگریست و آن هر سه پیر نیز بر حال او گریان شدند. پیر نخستین که غزال در زنجیر داشت، برخاست و بر دست عفریت بوسه داده گفت: ای امیر عفریتان، مرا با این غزال طرفه حکایتی است؛ آن را بازگویم اگر ترا خویش آید از سه یک خون او درگذر. عفریت گفت: بازگوی.
 
حکایت پیر و غزال
 
پیر گفت: ای امیر عفریتان، این غزال مرا دختر عمّ و سی سال با من همدم بود، فرزندی نیاورد. کنیزکی گرفتم. آن کنیزپسری بزاد. چون پسر پانزده ساله شد . مرا سفری پیش آمد. از بهر تجارت به شهر دیگر سفر کردم و دختر عمّ من که همین غزال است، در خردسالی ساحری آموخته بود. پس کنیز وپسر مرا با جادو گاو و گوساله کرده به شبان سپرده بود. پس از چندی که من از سفر آمدم، از کنیز و پسر جویان شدم. گفت: کنیز بمرد و پسر بگریخت . من از این سخن گریان شدم و سالی اندوهگین بنشستم تا عید در رسید. به پیش شبان فرستادم و گاوی فربه خواسته که قربانی کنم .
شبان گاوی فربه بیاورد که کنیز من بود، من آتشین بر زده، دامن به میان محکم کردم و کاردی گرفتم که آن را قربان کنم . گاو بنالید و بگریست. بر او رحمت آوردم و خود نکشتم. شبان راگفتم او را بکشت و پوست از او برگرفت. استخوانی دیدم بی گوشت. از کشتن آن پشیمان شدم ولی پشیمانی من سود نداشت. پس آن را به شبان داده گفتم: گوساله ای فربه از برای من بیاور. شبان گوساله ای آورد که آن پسر من بود . چون گوساله مرادید ، رسن پاره کرده پیش من آمد. بر خاک غلتیده خروش کنان همی گریست . من بدو رحمت آوردم و به شبان گفتم: این را رها کن و گاو دیگر بیاور .
چون قصه بدینجا رسید ، بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست . دنیا زاد گفت : ای خواهر، چه خوش حدیثی گفتی . شهرزاد گفت: اگر امروز ملک مرا نکشد شب آینده خوشتر از این حدیثی گویم . ملک با خود گفت: این را نمی کشم تا باقی داستان بشنوم .
چون روز شد ملک به دیوان برنشست آن روز تا پسین به کار مملکت مشغول بود. وزیر همه روز منتظر کشته شدن دختر ایستاده هیچ خبر نشنود . در عجب شد. پس ملک از دیوان برخاسته به حرمسرای شد و با دختر وزیر به حدیث گفتن بنشست.
 
برگرفته از خانواده ی ما
 
از سایت امرداد