دانلود کتاب کلیه ی اصول طراحی وب سایت
به دلیل استقبال زیاد شما دوستان عزیز از پست آموزش ساخت قالب امروز هم یه کتاب در زمینه طراحی وبسایت قرار دادم امیدوارم به دردتون بخوره.

نام کتاب : کلیه ی اصول طراحی وب سایت
نویسنده : علی سجادی
ناشر : پارس بوک
زبان کتاب : پارسی
تعداد صفحه : ۵۵
قالب کتاب : PDF
حجم فایل : ۱,۷۷۰ کیلوبایت
توضیحات : یکی از مهمترین نوآوریهای کامپیوتر اینترنت است. داشتن یک سایت در اینترنت از حضور در آن مهمتر است چون طبق آمارهای گرفته شده در ایران حدود ۳۰ میلیون ایرانی در فضای اینترنت حضور دارند و این میزان بستر مناسبی را برای ارائهی خدمات، تبلیغات و غیره فراهم آورده است. طراحی سایت ممکن است برای بسیاریها دشوار به نظر برسد ولی اینطور نیست. البته میتوان گفت که این حرف تا چند سال پیش صحت داشت. چرا که مدیر سایت میبایست با کدنویسی آشنا بوده و با محیط خستهکنندهای سروکار داشته باشد. ولی امروزه با نصب نرمافزارهایی که به سیستم مدیریت محتوا شهرت دارند میتوان به آسانی و بدون روبهرو شدن با محیط پیچیدهای یک سایت راهاندازی کرد. شاید بتوان گفت که کار با سیستم مدیریت محتوا از کار با سیستمعامل ویندوز هم آسانتر است. این نرمافزارها در تمام سیستمعاملها قابل اجرا هستند و از طریق مرورگر میتوان به آنها دسترسی داشت. اگر در حال حاضر هاست ندارید بعد از خواندن بخش سوم به بخش پنجم بروید (بخش چهارم را نخوانید!). امیدوارم که از خواندن این کتاب لذت ببرید.
توسط پارس بوک
داستان رز

توصیه لقمان به پسرش
روزی لقمان به پسرش گفت امروز به تو 3 پند می دهم که کامروا شوی. اول اینکه سعی کن در زندگی بهترین غذای جهان را بخوری! دوم اینکه در بهترین بستر و رختخواب جهان بخوابی ! سوم اینکه در بهترین کاخها و خانه های جهان زندگی کنی !!! پسر لقمان گفت ای پدر ما یک خانواده بسیار فقیر هستیم چطور من می توانم این کارها را انجام دهم؟ لقمان جواب داد : اگر کمی دیرتر و کمتر غذا بخوری هر غذایی که میخوری طعم بهترین غذای جهان را می دهد . اگر بیشتر کار کنی و کمی دیرتر بخوابی در هر جا که خوابیده ای احساس می کنی بهترین خوابگاه جهان است . و اگر با مردم دوستی کنی و در قلب آنها جای می گیری و آنوقت بهترین خانه های جهان مال توست...
"مرد کور"
قرار داده بود روی تابلو خوانده میشد: من کور هستم لطفا کمک کنید . روزنامه
نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه د ر داخل کلاه
بود..او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی
او را برداشت ان را برگرداند و اعلان دیگری روی ان نوشت و تابلو را کنار پای او
گذاشت و انجا را ترک کرد. عصر انروز روز نامه نگار به ان محل برگشت و متوجه شد
که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است مرد کور از صدای قدمهای او خبرنگار
را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که ان تابلو را نوشته بگوید ،که بر روی
ان چه نوشته است؟روزنامه نگار جواب داد:چیز خاص و مهمی نبود،من فقط نوشته شما
را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچوقت
ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده میشد:
بهترینها ممکن خواهد شد باور داشته باشید هر تغییر بهترین چیز برای زندگی است.
حتی برای کوچکترین اعمالتان از دل،فکر،هوش و روحتان مایه بگذارید این رمز
موفقیت است .... لبخند بزنید
داستان مرد جوجه فروش
درزمان سابق گفته بودند که در اصفهان جوجه خروس را خوب می خرند . یک مردی می آید و صدتا جوجه خروس میخرد و حرکت می کند به طرف اصفهان . موقعی که وارد اصفهان شد رفت در گوشه ای منزل کرد . مردم اطراف او را گرفتند وگفتند که :« جوجه خروس ها را دانه ای چند میفروشی؟» گفت :« خودم خریدم دانه ای دو تومن و می فروشم سه تومن.» مردم گفتند :« شنیده ای که اصفهان جوجه خروس خوب می خرند اما نه به این قیمت . جوجه خروس دانه پانزده قران است!» مرد بیچاره تا دو روز فروش نکرد ، بعد از دو روز یک زن بسیار دانائی آمد و پرسید :« جوجه خروس هارا دانه ای چند می فروشی ؟» گفت :« دانه ای سه تومن » زن که مقصودش این نبود که پول بدهد و ازاین مرد بیچاره جوجه خروس بگیرد گفت :« خیلی خوب ، بلند شو همه جوجه خروس هات را بردار برویم در خانه ما و پولش را هم بگیر.» مرد بیچاره خوشحال شد و فکر کرد که حالا خوب شد . هردوروانه شدند به طرف منزل زن .

گذشته را فراموش کنيد و به جلو نگاه کنيد
پيری برای جمعی سخن میراند...
لطيفه ای برای حضار تعریف کرد همه دیوانه وار خندیدند.
بعد از لحظه ای او دوباره همان لطيفه را گفت و تعداد کمتری از حضار خندیدند.
او مجدد لطيفه را تکرار کرد تا اینکه دیگر کسی در جمعیت به آن لطيفه نخندید.
او لبخندی زد و گفت: وقتی که نمیتوانید بارها و بارها به لطيفه ای یکسان بخندید، پس چرا بارها و بارها به گریه و افسوس خوردن در مورد مسئله ای مشابه ادامه میدهید؟
عقاب زندگی خود را فراموش نکنید

کوه بلندي بود که لانه عقابي با چهار تخم، بر بلنداي آن قرار داشت. يک روز زلزله اي کوه را به لرزه در آورد و باعث شد که يکي از تخم ها از دامنه کوه به پايين بلغزد.
بر حسب اتفاق آن تخم به مزرعه اي رسيد که پر از مرغ و خروس بود. مرغ و خروس ها مي دانستند که بايد از اين تخم مراقبت کنند و بالاخره هم مرغ پيري داوطلب شد تا روي آن بنشيند و آن را گرم نگهدارد تا جوجه به دنيا بيايد. يک روز تخم شکست و جوجه عقاب از آن بيرون آمد.
جوجه عقاب مانند ساير جوجه ها پرورش يافت و طولي نکشيد که جوجه عقاب باور کرد که چيزي جز يک جوجه خروس نيست. او زندگي و خانواده اش را دوست داشت اما چيزي از درون او فرياد مي زد که تو بيش از اين هستي. تا اين که يک روز که داشت در مزرعه بازي مي کرد متوجه چند عقاب شد که در آسمان اوج مي گرفتند و پرواز مي کردند. عقاب آهي کشيد و گفت: اي کاش من هم مي توانستم مانند آنها پرواز کنم.
مرغ و خروس ها شروع کردند به خنديدن و گفتند: تو خروسي و يک خروس هرگز نمي تواند بپرد. اما عقاب همچنان به خانواده واقعي اش که در آسمان پرواز مي کردند خيره شده بود و در آرزوي پرواز به سر مي برد. اما هر موقع که عقاب از رويايش سخن مي گفت به او مي گفتند که روياي تو به حقيقت نمي پيوندد و عقاب هم کم کم باور کرد.
بعد از مدتي او ديگر به پرواز فکر نکرد و مانند يک خروس به زندگي ادامه داد و بعد از سالها زندگي خروسي، از دنيا رفت.
تو هماني که مي انديشي، هرگاه به اين انديشيدي که تو يک عقابي به دنبال رويا هايت برو و به ياوه هاي مرغ و خروسهاي اطرافت فکر نکن.
پند و اندرز ابوسعید

ابوسعید ابوالخیر با جمعى از اصحاب از كنار روستایی از مناطق اطراف نیشابور به طرف مقصدى مىگذشتند.
مردى مُقنی مشغول خالى كردن چاه مستراح بود، اصحاب از بوى تعفن كثافات، دماغ خود را گرفتند و به سرعت از آن محل گذشتند، ولى مشاهده كردند شیخ نیامد.
چون نظر كردند دیدند شیخ با حالت تفكر كنار كثافات ایستاده فریاد زدند استاد بیا. فرمود مىآیم، پس از مدتى تأمل در كنار كثافات به سوى اصحاب روان شد، چون به آنان رسید عرضه داشتند: اى راهنما براى چه كنار كثافات ایستادى؟
فرمود: چون شما دماغ خود گرفتید و به سرعتِ حركت خود افزودید، صدایی از كثافات و فضولات برخاست كه هان اى روندگان! دیروز گذشته، ما با حالتى طیب و طاهر و پاكیزه و رنگ و بوئى بسیار عالی بر سر بازار به صورت سبزیجات و میوهجات و حبوبات قرار داشتیم و شما بنىآدم به خاطر به دست آوردن ما بر سر و بار یكدیگر مىزدید و به انواع حیلهها و خدعهها متوسل مىگشتید، و از هیچگونه تقلبی خوددارى نمىكردید، چون ما را به دست آوردید خوردید، ما بر اثر چند ساعت همنشینى با شما تبدیل به این حال گشته و به این سیه روزى افتادیم، به جاى این كه ما از شما فرار كنیم، شمایى كه باعث این تیرهبختى براى ما شدید؛ از ما فرار مىكنید اى اف بر شما !!!
من كنار كثافات ایستاده و به پند و نصیحت آنان گوش فرا داده تا شاید عبرتى از آنان بگیرم!
منبع:
عرفان اسلامی (شرح جامع مصباح الشریعه و مفتاح الحقیقه)، ج 4، حسین انصاریان.
علم عشق در دفتر نباشد
مولای من استاد شما كه بود؟
عارف: صدها استاد داشته ام.
مريد: كدام استاد تأثیر بیشتری بر شما گذاشته است؟
عارف اندیشید و گفت:
در واقع مهمترین امور را سه نفر به من آموختند.
اولین استادم یك دزد بود.
شبی دیر هنگام به خانه رسیدم و كلید نداشتم و نمی خواستم كسی را بیدار كنم. به مردی برخوردم، از او كمك خواستم و او در چشم بر هم زدنی در خانه را باز كرد. حیرت كردم و از او خواستم این كار را به من بیاموزد. گفت كارش دزدی است. دعوت كردم شب در خانه من بماند. او یك ماه نزد من ماند. هر شب از خانه بیرون میرفت و وقتی برمی گشت می گفت چیزی گیرم نیامد. فردا دوباره سعی می كنم. مردی راضی بود و هرگز او را افسرده و ناكام ندیدم.
دوم سگی بود كه هرروز برای رفع تشنگی كنار رودخانه می آمد، اما به محض رسیدن كنار رودخانه سگ دیگری را در آب می دید و می ترسید و عقب می كشید. سرانجام به خاطر تشنگی بیش از حد، تصمیم گرفت با این مشكل روبه رو شود و خود را به آب انداخت و در همین لحظه تصویر سگ نیز محو شد.
استاد سوم من دختر بچه ای بود كه با شمع روشنی به طرف مسجد می رفت. پرسیدم:
خودت این شمع را روشن كرده ای؟
گفت: بله.
برای اینكه به او درسی بیاموزم گفتم: دخترم قبل از اینكه روشنش كنی خاموش بود، میدانی شعله از كجا آمد؟ دخترك خندید، شمع را خاموش كرد و از من پرسید:
شما می توانید بگویید شعله ای كه الان اینجا بود كجا رفت؟
فهمیدم كه انسان هم مانند آن شمع، در لحظات خاصی آن شعله مقدس را در قلبش دارد، اما هرگز نمیداند چگونه روشن میشود و از كجا می آید ...
ناپلئون هیل
فيلسوف امريكايي ( 1883- 1970 )
ويرايش : مريم فودازي

«ناپلئون هیل» در 26 اکتبر 1883، در «ویرجینیای» آمریکا چشم به جهان گشود. خانه ای که او در آن متولد شد، اتاقي كوچك در کنار رودخانه «پراد» در منطقه «وایس کانتی» ویرجینیا بود. از این رو خانه آنها برای همه ساکنین منطقه شناخته شده بود.
ناپلئون جوان بسیار سرکش، شیطان و پرخاشگری بود و زماني كه ده سال داشت، مادرش بر اثر بیماری و تغذیه ناسالم از دنیا رفت. او همیشه به کودکان هم سن و سال خود که لباس خوب می پوشیدند و خوراکی های متنوعي می خوردند، با افسوس نگاه می کرد. بعد از مرگ مادر، زندگی برای ناپلئون سخت تر شد، زیرا پدر بدون توجه به وضعیت مالی خود، دو سال بعد از مرگ همسرش ازدواج کرد و ناپلئون را به حال خود رها نمود.

کتاب الکترونیکی (PDF) صد جنگ بزرگ تاریخ
نویسنده : علی غفوری
ناشر : پارس بوک
زبان کتاب : پارسی
تعداد صفحه : 199
قالب کتاب : PDF

حجم فایل : 2,010 Kb
منبع:www.parsbook.org
توضیحات : جنگ، پیکار، نبرد یا زورآزمایی میان دو یا چند گروه است که ممکن است با خشونت شدید همراه باشد. جنگ میان کشورها از شدیدترین و پر تلفاتترین جنگها میتواند باشد. در طی بیش از سه هزار و پانصد سال تاریخ مضبوط بشریت، تنها ۲۷۰ سال بدون جنگ وجود داشته است. بنابراین جنگ قدمتی فراتر از تاریخ داشته و به اساطیر میرسد.
عجيب ترين تحقيقات علمي دنيا
پندهای بزرگمهر حکیم
هر که صحبت با نیکان کند، از بلاها رسته است.
هر که اندر دل حسد دارد، تن خویشتن اندر بلا اندازد.
هر که مردمان را چاه کند، خود در آن افتد.
هرکه آزادگان را گرامی دارد، نیکنام زندگی کند و سرانجام رستگار شود.
هر که از مردم پست حاجت خواهد، چنان بود که از خشک رود ماهی جوید.
هر که عذرخواهی نپذیرد، اگرش دشنام دهی روا باشد.
هر که جنگ کسان به خود کشد، خویشتن را بدنام و فضول داشته است.
هر که دین را خوار کند، دین وی را خوار گرداند.
هر که از جواب نترسد، هر چه خواهد بگوید.
هر که مردمان از او ایمن نباشند، مرگش صلاح دو جهانی باشد.
هر که به آن چه دارد بسنده کند، همیشه بی نیاز است.
هر که بر ضعیفان، مهربانی کند، قویان را از جمله خویش کرده باشد.
هر که از این جهان آن جوید که موجب سرزنش و ملامت نباشد، زندگانیش به راحت و لذت گذرد.
هر که افزونی جوید، همیشه در آرزو بود.
هر که را خرد بود، دو جهانش بود.
هر که اندوه نیامده، آمده بیند و آن را بپذیرد، بی اندوه بود.
هر که تنهایی گزیند، همیشه به سلامت بود.
هر که آزاده بود، به حقیقت آرزوها بنده او بود.
هر که دوست از دشمن نشناسد و راز خود پیش هر کس آشکار کند ابله بود.
هر که به مال و نعمت این جهانی حریص بود، اگر چه پادشاه باشد، درویش بود.
هر که را توکل به رحمت ایزد باشد، به آرزوی خود برسد.
هر که ازآن جهان بترسد، از بد کردن بپرهیزد.
هر که گناه کسی عفو کند ولی به روی او بیاورد، هنوز گناه عفو نکردهباشد.
هر که به شادیها و غمهای این جهانی دل نهد، از شمار دانایان و خردمندان نبود.
هر که نا حق کند، افتاده شود و آسیب بسیار خورد.
هر که را سرمایه او زندگانی بود، سودش دانش و هنر بود.
هر که از خانه تهمت دور بود، از سرزنش رسته باشد.
هر که از خویشتن انصاف دهد، کس با وی دشمنی نکند.
هر که از خدای عزوجل شرم ندارد، هر چه خواهد کند و از سرزنش باک ندارد.
هر که از بهر فردا امروز ننگی بر خویشتن نهد، به حقیقت پست بود.
هر که به فرهنگ و دانش مشغول شود، به بد کردن نپردازد و روا ندارد.
بدان که گوهر هر کس به اندازه خردش بود.
چگونه سکوت افکار قفل را گشود؟
پادشاهی میخواست نخست وزیرش را انتخاب کند. چهار اندیشمند بزرگ کشور فراخوانده شدند. آنان را در اتاقی قرار دادند و پادشاه به آنان گفت: «در اتاق به روی شما بسته خواهد شد و قفل اتاق، قفلی معمولی نیست و با یک جدول ریاضی باز خواهد شد، تا زمانی که آن جدول را حل نکنید نخواهید توانست قفل را باز کنید. اگر بتوانید مسئله را حل کنید میتوانید در را باز کنید و بیرون بیایید»
پادشاه بیرون رفت و در را بست. سه تن از آن چهار مرد بلافاصله شروع به کار کردند. اعدادی روی قفل نوشته شده بود، آنان اعداد را نوشتند و با آن اعداد، شروع به کار کردند. نفر چهارم فقط در گوشهای نشسته بود. آن سه نفر فکر کردند که او دیوانه است. او با چشمان بسته در گوشهای نشسته بود و کاری نمیکرد.
پس از مدتی او برخاست، به طرف در رفت، در را هل داد، باز شد و بیرون رفت! و آن سه تن پیوسته مشغول کار بودند. آنان حتی ندیدند که چه اتفاقی افتاد! که نفر چهارم از اتاق بیرون رفته.
وقتی پادشاه با این شخص به اتاق بازگشت، گفت: «کار را بس کنید. آزمون پایان یافته. من نخست وزیرم را انتخاب کردم». آنان نتوانستند باور کنند و پرسیدند: «چه اتفاقی افتاد؟ او کاری نمیکرد، او فقط در گوشهای نشسته بود. او چگونه توانست مسئله را حل کند؟»
مرد گفت:
«مسئلهای در کار نبود. من فقط نشستم و نخستین سؤال و نکته اساسی این بود که آیا قفل بسته شده بود یا نه؟ لحظهای که این احساس را کردم فقط در سکوت مراقبه کردم. کاملأ ساکت شدم و به خودم گفتم که از کجا شروع کنم؟ نخستین چیزی که هر انسان هوشمندی خواهد پرسید این است که آیا واقعأ مسألهای وجود دارد، چگونه میتوان آن را حل کرد؟ اگر سعی کنی آن را حل کنی تا بی نهایت به قهقرا خواهی رفت؛ هرگز از آن بیرون نخواهی رفت. پس من فقط رفتم که ببینم آیا در، واقعأ قفل است یا نه و دیدم قفل باز است»
پادشاه گفت: «آری، راز در همین بود. در قفل نبود. قفل باز بود. من منتظر بودم که یکی از شما پرسش واقعی را بپرسد و شما شروع به حل آن کردید؛ در همین جا نکته را از دست دادید. اگر تمام عمرتان هم روی آن کار میکردید نمی توانستید آن را حل کنید. این مرد، میداند که چگونه در یک موقعیت هشیار باشد. پرسش درست را او مطرح کرد»
سقراط حکیم
پاسخ داد: “در راه که می آمدم یکی از آشنایان را دیدم.سلام کردم. جواب نداد و با بی اعتنایی و خود خواهی گذشت و رفت و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم.”
سقراط گفت: چرا رنجیدی؟
مرد با تعجب گفت: “خوب معلوم است که چنین رفتاری ناراحت کننده است.”
سقراط پرسید: اگر درراه کسی را می دیدی که به زمین افتاده و از درد و بیماری به خود می پیچد آیا از دست او دلخور و رنجیده می شدی؟
مرد گفت: “مسلم است که هرگز دلخور نمی شدم . آدم از بیمار بودن کسی دلخور نمی شود.”
سقراط پرسید: به جای دلخوری چه احساسی می یافتی و چه می کردی؟
مرد جواب داد: احساس دلسوزی و شفقت و سعی می کردم طبیب یا دارویی به او برسانم.
سقراط گفت: همه این کارها را به خاطر آن می کردی که او را بیمار می دانستی آیا انسان تنها جسمش بیمارمی شود؟ و آیا کسی که رفتارش نا درست است روانش بیمار نیست؟ اگر کسی فکر و روانش سالم باشد هرگز رفتار بدی از او دیده نمی شود؟ بیماری فکری و روان نامش غفلت است و باید به جای دلخوری و رنجش نسبت به کسی که بدی می کند و غافل است دل سوزاند و کمک کرد و به او طبیب روح و داروی جان رساند.
پس از دست هیچ کس دلخور مشو و کینه به دل مگیر و آرامش خود را هرگز از دست مده و بدان که هروقت کسی بدی می کند، در آن لحظه بیماراست.
طمع
روزی یک مرد روحانی با خداوند مکالمه ای داشت:
“خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلی هستند؟ “
خداوند او را به سمت دو در هدایت کرد و یکی از آنها را باز کرد، مرد نگاهی به داخل انداخت، درست در وسط اتاق یک میز گرد بزرگ وجود داشت که روی آن یک ظرف خورش بود، که آنقدر بوی خوبی داشت که دهانش آب افتاد، افرادی که دور میز نشسته بودند بسیار لاغر مردنی و مریض حال بودند، به نظر قحطی زده می آمدند، آنها در دست خود قاشق هایی با دسته بسیار بلند داشتند که این دسته ها به بالای بازوهایشان وصل شده بود و هر کدام از آنها به راحتی می توانستند دست خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق خود را پر نمایند، اما از آن جایی که این دسته ها از بازوهایشان بلند تر بود، نمی توانستند دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند.
مرد روحانی با دیدن صحنه بدبختی و عذاب آنها غمگین شد، خداوند گفت:
“تو جهنم را دیدی، حال نوبت بهشت است”
آنها به سمت اتاق بعدی رفتند و خدا در را باز کرد، آنجا هم دقیقا مثل اتاق قبلی بود، یک میز گرد با یک ظرف خورش روی آن و افراد دور میز، آنها مانند اتاق قبل همان قاشق های دسته بلند را داشتند، ولی به اندازه کافی قوی و چاق بوده، می گفتند و می خندیدند، مرد روحانی گفت:
“خداوندا نمی فهمم؟!”
خداوند پاسخ داد:
ساده است، فقط احتیاج به یک مهارت دارد، می بینی؟ اینها یاد گرفته اند که به یکدیگر غذا بدهند، در حالی که آدم های طمع کار اتاق قبل تنها به خودشان فکر می کنند!
هوکَرپ و برانوش دو پهلوان با شرافت
خورشید می درخشید هوکَرپ (پهلوان ملی ایرانیان) زرهی طلایی بر تن داشت ، سوار بر اسب سیاه اش که پوست اش می درخشید و ستاره باران بود . مردم شهر ، پهلوان پر آوازه شهر خویش را می ستودند . او می رفت تا با برانوش ، قهرمان رومی که تراژان (قیصر روم) ، برای مبارزه با او فرستاده بود ، در سوریه امروزی (مرز ایران و روم) بجنگد . تراژان نابکار ، قبلا به افسران خود گفته بود دلاور ایرانی نباید زنده از میدان نبرد بیرون رود . کمانداران رومی آماده اشاره تراژان برای کشتن پهلوان ایرانی بودند . رزم پهلوان ایران و قهرمان ملی رومیان در گرفت و خیلی زود برانوش از اسب بر خاک افتاد با اینکه هوکرپ می توانست به راحتی برانوش را بکشد اما روی برگردانید و آهسته رو به سوی ایران حرکت کرد . برانوش شگفت زده از اینکه سردار ایرانی از کشتن او گذشته است رویش را به سوی سپاه روم نمود و دید کمان داران ، پهلوان ایرانی هوکرپ را نشانه گرفته اند و دست تراژان در حال بالا رفتن است .
برانوش متوجه شد تا ثانیه هایی دیگر پهلوان نجیب و با شرافت ایران غرق در خون خواهد شد . به سرعت به طرف اسب هوکرپ دوید و با یک شیرجه به پشت اسب پرید ... پیکانهایی که در گوشه کنار اسب بر زمین فرود می آمدند به هوکرپ فهماند که باید از میدان نبرد به سرعت دور شوند ، خیلی زود وارد برجهای نگهبانی ایرانیان شدند سربازان دور آنها را گرفتند ...
در پشت برانوش دهها پیکان زهرآگین فرو رفته و او قبل از ورود به خاک ایران جان خویش را از دست داده بود .
برانوش همچون هوکرپ ، نمونه یک پهلوان با شرافت بود . انسانی مانند هزاران انسان دیگری که قربانی خواسته های پلید تراژان شده بودند ... اندیشمند کشورمان ارد بزرگ می گوید : (آدمهای بی مایه ، همگان را ابزار رسیدن به خواسته های خویش می سازند) . هوکرپ پیکان خون آلودی را که بر گردن برانوش فرود آمده بود را بیرون کشید و در کنار پیکانهای دیگرش گذاشت . همان روز برانوش را به رسم پهلوانان ایرانی با احترام بسیار به خاک سپردند .
از آن پس جنگهای بسیاری بین دو امپراتوری ایران و روم در گرفت ...
چندی بعد قیصر روم تراژان در سال ۱۱۷ میلادی توسط هوکرپ کشته شد ، در گلوی تراژان همان تیری بود که پیشتر گلوی برانوش را شکافته بود ...
همسر برانوش پس از مرگ تراژان ، نام پسر خردسال برانوش ، را از "آگوستوس" به نام پهلوان ایرانی هوکرپ تغییر داد ...
هوکَرپ : واژه ای پهلوی به معنای خوش اندام
7 نکته ناگفته از زندگی«دیکنز»
** نویسندهی «الیور توییست» همچون بسیاری از قهرمانان داستانهایش در طبقهی متوسط شهر پورتسموث انگلیس متولد شد و در سنین پایین وارد بازار کار شد. وقتی پدرش به علت بدهکاری به زندان افتاد، «باز» (نام چارلز در کودکی) 12 ساله مجبور شد برای حمایت مالی از خانوادهاش در کارخانهای مشغول به کار شود. کار وی چسباندن برچسب روی قوطیهای واکس کفش بود. وی سپس در یک بنگاه تجاری فعالیت کرد و بعدها به گزارشگری مشغول شد.


زندگینامه شاهان اسماعیلی
اسماعیل در 892 ق / 1487 م در اردبیل دیده به جهان گشود. وى پس از کشته شدن پدرش، سلطان حیدر «893 ق / 1448 م» در جنگ با یعقوب بیگ آق قویونلو و متحدش فرخ یسار شروانشاه، به همراه برادرانش در حصار استخر زندانى شد «عالم آراى عباسى، ص 32؛ جهانگشاى خاقان، صص 44 - 46». رستم بیگ آق قویونلو در 898 ق / 1493 م فرزندان حیدر را از زندان آزاد ساخت «حبیب السیر، ج 4، صص 439 - 440» و آنان را به تبریز فرا خواند. در پى کشته شدن سلطان على، برادر بزرگتر اسماعیل در نبرد با رستم بیگ، یاران و مریدان، اسماعیل میرزا را که در آن هنگام کودکى شش ساله بود، با اجازه مادر از اردبیل به گیلان «لاهیجان» بردند. در گیلان، کارکیا میرزا على، فرمانرواى محلى لاهیجان و دیلمان، که شیعه و سید و دوستدار خاندان صفوى بود در نگه داشت شیخ اغلى خردسال اهتمام کرد.

زندگینامه داریوش کبیر
" من دوست دوستان خود بوده ام . من بهترين سوارکار - ماهرترين تير انداز و پادشاه شکارگر بودم "
<<< داريوش بزرگ >>>

داريوش بزرگ را ميتوان به جرات يکی از نوابغ هوشمند و شايسته برای قدرت و شاهنشاهی آسيا ناميد . در اينجا بر اين هستيم تا گوشه ای از کارهای شگفت انگيز اين فرزند پاک ايران و شاهنشاه 28 کشور آسيا را بررسی کنيم و همچنين با انديشه های اهورايی اين ابر مرد وطن پرست تاريخ ايران و جهان که بدون ترديد وی ادامه دهنده راه کورش بزرگ بوده است آشنايی بيشتری داشته باشيم .

<<خداوند اين کشور را از گزند دشمن – دروغ و خشکسالی به دور نگهدارد>>
" دعای داريوش بزرگ "

خداوند الموت (حسن صباح)
و از آن سو نیز همین رابطه برقرار است ، یعنی تا نام حسن صباح را میشنود یا در جایی می خواند ، واژه ی "دژ " به یادش می آید .
بر این اساس به ناچار قبل از اینکه به سراغ دژهای اسماعیلی بروم ، ابتدا از حسن صباح می آورم.

زندگي نامه ي توماس اديسون

دوست داشت كه بتواند كاري كند كه آنها بهتر عمل كنند . مادرش به وي اجازه داد تا لابراتواري در خانه برايش درست شود تا او بتواند آزمايشات خود را انجام دهد. در هنگام جواني تام آزمايشگاهي از خودش درست كرد جايي كه مي توانست ايده ها و نظرياتش را آزمايش كند . بسياري از چيزها را در اين آزمايشگاه اختراع داد . مي توانيد حدس بزنيد كه اختراع مورد علاقه اش چه بود؟
گرامافون يا دستگاه ضبط صوت اگر در آن زمان موسيقي گوش دهيد، يا بايد خودتان آنرا مي نواختيد و يا به كنسرتها مي رفتيد . معروفترين اختراع اديسون چراغ حبابي بود . در آن زمان، مردم از چراغ هاي نفتي وگازي براي روشن كردن خانه هايشان استفاده مي كردند.
اديسون مي دانست كه استفاده از الكتريسيته بسيار ساده تر و ارزانتر خواهد بود . مشكل اينجا بود كه كسي نمي دانست چگونه بايد اين كار را انجام دهد .
راه های تقویت حافظه

365 گام تا موفقیت(انتونی رابینز)
آنتونی رابینز تا سن 22 سالگی جوانی گمنام، فقیر و تنپرور بود. اما ناگهان با یک تصمیم قاطع و به کارگیری ارادهای قوی دگرگونی عظیمی در خود ایجاد کرد. او در مدت کوتاهی به بیشترین آرزوها و رویاهای جوانی خود جامه عمل پوشانید.
قصری زیبا و بزرگ در ساحل سن دیه گو خریداری کرد و چند طبقه آن را به دفتر کار خود اختصاص داد و به یکی از بزرگترین سخنرانان و گویندگان برنامههای روانشناسی رادیو و تلویزیون درآمد.
آنتونی رابینز اهداف معنوی را بسیار باارزشتر از مقاصد مادی میشمارد. اکنون کتابهای او در ردیف پرفروشترین کتابهای دنیا قرار دارد.

برای دیدن به ادامه مطلب مراجعه کنید....
داستانهای کهن ایرانی2
داستانهای کهن ایرانی سری دوم ..........................
داستانهای کهن ایرانی
کچلی بود بسیار زرنگ یک نفر حاجی او را به همراه گوسفندهاش به چوپانی می فرستاد و به او قول داده بود که اگر با راستی و درستی کار کند دخترش را به او بدهد و کچل دامادش بشود . کچل ازاین حرف بسیارشاد بود خیلی در کارها کوشش می کرد . اتفاقاً برای دختر حاجی از جای دیگر خواستگار می آید برای او نامزد می گیرند . کچل از این ماجرا بسیار ناراحت می شود . اتفاقاٌ روزی به هنگام بهار همراه گوسفندها بود باران تندی آمد کچل عادت داشت همیشه در صحراگاش لاک را همراه می برد .
موقع ظهردو سه تا بزشیری داشت آنها را می دوشید شیرش را با نان توی لاک ترید می کرد و می خورد . کچل دید باران شدید است با داس گودالی کند . لباسهاش را از تن بیرون آورد توی گودال گذاشت . لاک را روی آن گذاشت اطرافش را با گل پوشانید روی لاک نشست . پس ازچند دقیقه باران ایستاد لباسش را بیرون آورد تن کرد . لباسش خشک بود بدون اینکه نمی داشته باشد . شیطان عبورش از آن مکان بود دید لباس کچل خشک است و نمی ندارد اما او که شیطان است خیس و تر شده است . شیطان گفت :« کچل چه کارکردی که لباست ترنیست ؟» گفت :« دراین امراسراربزرگی است.»
شیطان گفت :« تو اول دعای اسم اعظم باریتعالی را به من یاد بده من آزمایش بکنم . من هم دعای خود را به تو یاد میدهم .» شیطان دعای اسم اعظم را به او یاد داد . کچل رفت دو تا گوسفند نر آورد دعا را خواند آنها را به هم جنگ داد هر دو بهم چسبیدند . گفت :« دعای بازشدن را هم به من یاد بده : کچل آن را هم آموخت و خواند گوسفندهای نرازهم باز شدند . چون اطمینان حاصل کرد گفت :« آقا شیطان تو باید یک داس و یک گاش لاک همیشه با خودت داشته باشی تا هنگام باران زمین را بکنی لباس هایت را در گودال بریزی . لاک را روی آن بگذاری تا لباست تر نشود .»
شیطان از این گفتار ساده افسوس خورد که کاش چنین گولی نخورده بودم . نادم و پشیمان غایب شد . اما کچل شاد و خرم شد که چنین عملی بدست آورده است . کم کمک عروسی دختر به پا می شد حاجی به کچل گفت :« برو قاضی را برای عقد کردن عروس بیار.» کچل می رود ملا را با وسایلش سوارمی کند وحرکت می کنند . نزدیکی های منزل حاجی کچل دعا را خواند قاضی در حالی که دستهاش در زین اسب بود همانجا چسبید . جلو حیاط آمد هرچه خواست پایین بیاید نشد . دست به دامان کچل زدند او را از روی اسب جدا کرد منتهی قاضی نمی توانست دیگر حرکت کند او را مجسمه وار بردند بالاخانه نشاندند . کچل گفت :« چرا خواهر خانم را خبر نکردید تا در مجلس عقد حاضر باشد ؟» او را فرستادند دنبال خواهر زن حاجی . هنگام آمدن رسیدند به رودخانه . کچل گفت :« خانم بیا ترا بدوش بگیرم » زن حاضر نشد گفت :« پس لباسهات را بیرون بیاور روی سرت بگذار آن طرف آب که رسیدی بپوش من می روم پشت آن بوته ها پنهان می شوم تا ترا نبینم » زن بیچاره شلوار و لباس خود را بیرون آورد روی سرگرفت آن طرف آب رفت کچل او را هم سحر کرد . به همان حال چوخای خود را از تن بیرون آورد لنگ مانند به او پیچید او را آورد منزل حاجی . چون آنها این ماجرا را دیدند بیشتر به کچل ظنین شدند خلاصه دختر را ملا به همان عقد کرد عروسی برپا شد شب زفاف کچل در کمینگاه حجله ماند همینکه داماد دستش برای عروس دراز شد با او چسبید . پس از ساعتی داماد برار و یکی دیگر رفتند توی اتاق تا آنها را سواکنند آنها هم به آن دو تا چسبیدند . کار به جائی رسید که پدر داماد حاضر شد عروس را طلاق بگوید برای کچل عقد کند و عروس مال کچل باشد . پس از اینکه کچل اول آنها را به قرآن قسم داد اول ملا و خواهر زن حاجی را نجات داد بعد طلاق دختر را گرفت و برای خودش عقد کرد و آن وقت دختر و داماد را نجات داد و خودش صاحب عروس شد .
برای دیدن ادامه داستانها به ادامه مطلب مراجعه فرمایید
داستانهای کهن پارسی : پسر خاركن با آقا بازرجان
يك پيرمرد خاركشي بود كه يك پسر داشت از بسكه دوستش ميداشت نمي گذاشت از خانه بيرون برود حتي نميگذاشت آفتاب و مهتاب او را ببيند تا اينكه پدر خيلي پير شد جوري كه نمي توانست از خانه بيرون برود خار بكند و امرار معاش كنند و پسرش به سن بيست و پنج رسيده بود يك روز پيرمرد به پسرش گفت:«پدر جان من ديگر پير شده ام و نمي توانم خار بكنم كه امرار معاش كنيم حالا نوبت تست كه كار كني تا بتوانيم امرار معاش كنيم» پسرك گفت:«چشم» طناب و تبري برداشت و روانه صحرا شد و رفت در بيابان كه خار بكند چون تا اين سن و سال دست به كاري نزده بود نتوانست كار كند و خار بكند خسته شد.
از دور ديد توي صحرا يك قصري هست رفت تا به آن رسيد و در سايۀ قصر خوابيد از خستگي زياد خوابش برد اتفاقاً قصر مال دختر پادشاه شهر بود. دختر پادشاه آمد لب بام قصر ديد يك جوان خيلي زيبا در سايۀ قصر خوابيده است از بس كه پسر خوشگل بود دختر پادشاه يك دل نه صد دل عاشق پسرك شد و نميدانست كه اين پسر خاركن است.
ســـــمـــــک عــــــيــــار
داستان سمک عيار مربوط است به سرگذشت خورشيد شاه فرزند مرزبانشاه ، سلطان شهر حلب که دلباخته دختر فعفور شاه ، شاه چين بود.
خورشيد شاه به جهت پيدا کردن معشوقه اش که مه پري نام دارد به سرزمين ماچين ميرود و در آنجا درگير جنگي بزرگ و دامنه دار با پادشاه ماچين ميگردد ، اما در همه جا ياري و کمک عيار پيشهً بنام سمک است که او را از بدبختي ها و بندي و اسيري ها نجات مي دهد و پيروزمندانه برميگرداند.
درحقيقت مي توان گفت که اين داستان دربارهً کار روايي هاي ، سمک عيار و جوانمردان و عياران ديگر ، مانند : شغال پيل زور ، روزافزون ، گلمبوي گلرخ ، هرمزکيل ، شاهک ، سرخرود ، آتشک ، سرخ کافر ، فرخ روز و صدها زن و مرد عيار پيشه و جوانمرد است که توسط« فرامرز بن خدا داد بن عبدالله الکاتب الارجاني» با نثري ساده ، روان و زيباي ادبي نوشته شده و توسط استاد« پرويز ناتل خانلري» در چند جلد منتشر گرديده است.
زندگی نامه - حاتم طائی
گویند که جوانمردی و بخشش در زمان جاهلیت (قبل از اسلام) به سه نفر منتهی می شد: هرم بن سنان، کعبه بن امامه و حاتم طائی. به موجب همین کرم و بخشش او، داستانهای زیادی در کتب ادبی مثل اغانی و عقدالفرید و المستطرف آمده و سعدی شاعر فارسی زبان هم، در کتاب گلستان و بوستان خود، چند حکایت از او به شعر درآورده و چند داستان نقل می کند.

پاسخ های بزرگمهر حکیم به پرسش های انوشیروان
حکیم بزرگمهر گفت: ای پادشاه بپرس از آنچه دشوار است. از خدای تعالی کمک میگیرم تا مرا توفیقی نیکودهد به جواب دادن که او بر همه چیز تواناست و نیرو ده جان و خرد است.
داستان پوریای ولی
زندگينامه ناپلئون بناپارت
نخستین امپراتور فرانسه ( 1769- 1822 )
ويرايش : مريم فودازي
«ناپلئون بناپارت» در 15 اوت 1769، در جزیره «کرس» مديترانه و در خانوادهای پرجمعیت به دنیا آمد. در آن زمان، این جزیره جزء حکومت «جنوا» (واقع در ایتالیای امروزی) بود، اما بعدها به اشغال فرانسه در آمد. ناپلئون فرزند چهارم از ۱۱ فرزند خانواده «كارلو بناپارت» و «لتيزا رومولينو» بود. وي پس از پايان تحصيلات ابتدايى، به همراه برادرش براي ورود به دانشگاه عازم «بورگوندى» شد.
کتاب موبایل سری 2

قانون اثر مسلط
آموزش ساخت قالب وبلاگ بلاگفا
این نوشتار حاصل چندین سال تجربه و مطالعاتی بسیار در زمینه طراحی قالب هاي وب به زبانهاي مختلف است
انتهاي این آموزش، خواهید توانست قالبی دلخواه براي وبسایت یا وبلاگ خود طراحی نموده یا ترجمه کنید
وجه تمایز عمده ي این نوشتار با سایر مقالات آموزشی طراحی قالب، کاربردي بودن آن است. تمام تلاش بر آن بوده
است تا مخاطب بتواند با صرف زمانی کوتاه، مطالبی را در حد رفع نیاز خود فرا گیرد و حتی با تلاش بیشتر بتواند
بصورت حرفه اي به آن بپردازد.
فایل:PDF
حجم:420کیلوبایت
تعداد صفخات:23
نویسنده:مرتضی خاکی
توجه: برای دوستانی که تو نظرات گفته بودن اجرا نمیشه باید از نرم افزار foxit reader استفاده کنن.
زندگینامه حضرت ابالفضل العباس
پيشگفتار
در نگاه به قلّه هاي رفيع ايمان و شجاعت و وفا، چشم ما به وارسته مردي بزرگ و بي بديل مي افتد، به نام عبّاس فرزند رشيد اميرالمؤمنين(ع) كه در فضل و كمال و فتوّت و رادمردي، الگويي برجسته است. در اخلاص و استقامت و پايمردي، نمونه است و در هر خصلت نيك و صفت ارزشمندي، كه كرامت يك انسان به آن بسته است، سرمشق است. ما پيوسته دين باوري و حقجويي و باطل ستيزي و جانبازي را از او آموخته ايم و نسل الله اكبرِ امروز، وامدار مكتب جهاد و شهادتي است كه اباالفضل(ع) در آن مكتب، علمدار است و همچون خورشيد، درخشان.
اينك، گرچه از صحنه هاي آن همه ايثار و دلاوري و وفا كه در عاشورا اتّفاق افتاد و آينه اي فضيلت نما پيش چشم جهانيان نهاد، بيش از هزار و سيصد سال ميگذرد، امّا تاريخ، روشن از كرامت هاي عباس بن علي(ع) است و نام او با وفا، ادب، ايثار و جانبازي همراه است و گذشتِ اين همه سال، كمترين غباري بر سيماي فتوّتي، كه در رفتار آن حضرت جلوهگر شد، ننشانده است.
آموزش طریقه نصب بازی جاوا بروی گوشی
داستانهای هزارویک شب




برو به ادامه مطلب
**زندگی یعنی جستجوی دائم**