داستان رز

در اولین جلسه دانشگاه استاد ما خودش را معرفی نمود و از ما خواست که کسی را بیابیم که تا به حال با او آشنا نشده ایم، برای نگاه کردن به اطراف ایستادم، در آن هنگام دستی به آرامی شانه‌ام را لمس نمود، برگشتم و خانم مسن کوچکی را دیدم که با خوشرویی و لبخندی که وجود بی‌عیب او را نمایش می‌داد، به من نگاه می‌کرد.
 
او گفت: "سلام عزیزم، نام من رز است، هشتاد و هفت سال دارم، آیا می‌توانم تو را در آغوش بگیرم؟"
 
پاسخ دادم: "البته که می‌توانید"، و او مرا در آغوش خود فشرد.
 
پرسیدم: "چطور شما در چنین سن جوانی به دانشگاه آمده اید؟"
به شوخی پاسخ داد: "من اینجا هستم تا یک شوهر پولدار پیدا کنم، ازدواج کرده یک جفت بچه بیاورم، سپس بازنشسته شده و مسافرت نمایم."
 
پرسیدم: "نه، جداً چه چیزی باعث شده؟" کنجکاو بودم که بفهمم چه انگیزه‌ای باعث شده او این مبارزه را انتخاب نماید.
 
ادامه نوشته

چند تا داستان انگلیسی با ترجمه برای تقویت زبان انگلیسی

                     

یکی از روشهای اسان یادگیری زبان استفاده از رمان وداستان میباشد که امروز قصد داریم چند تا داستان و رمان براتون بزاریم امیدوارم به دردتون بخوره.

 کافیه روی هر کدوم از داستانهای بالا که می خواید کلیک کنید .

"مرد کور"

روزی مرد کوری روی پله‌های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش
قرار داده بود روی تابلو خوانده میشد: من کور هستم لطفا کمک کنید . روزنامه
نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه د ر داخل کلاه
بود..او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی
او را برداشت ان را برگرداند و اعلان دیگری روی ان نوشت و تابلو را کنار پای او
گذاشت و انجا را ترک کرد. عصر انروز روز نامه نگار به ان محل برگشت و متوجه شد
که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است مرد کور از صدای قدمهای او خبرنگار
را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که ان تابلو را نوشته بگوید ،که بر روی
ان چه نوشته است؟روزنامه نگار جواب داد:چیز خاص و مهمی نبود،من فقط نوشته شما
را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچوقت
ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده میشد:
امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم !!!!!
وقتی کارتان را نمیتوانید پیش ببرید استراتژی خود را تغییر بدهید خواهید دید
بهترینها ممکن خواهد شد باور داشته باشید هر تغییر بهترین چیز برای زندگی است.
حتی برای کوچکترین اعمالتان از دل،فکر،هوش و روحتان مایه بگذارید این رمز
موفقیت است .... لبخند بزنید

داستان مرد جوجه فروش

درزمان سابق گفته بودند که در اصفهان جوجه خروس را خوب می خرند . یک مردی می آید و صدتا جوجه خروس میخرد و حرکت می کند به طرف اصفهان . موقعی که وارد اصفهان شد رفت در گوشه ای منزل کرد . مردم اطراف او را گرفتند وگفتند که :« جوجه خروس ها را دانه ای چند میفروشی؟» گفت :« خودم خریدم دانه ای دو تومن و می فروشم سه تومن.» مردم گفتند :« شنیده ای که اصفهان جوجه خروس خوب می خرند اما نه به این قیمت . جوجه خروس دانه پانزده قران است!» مرد بیچاره تا دو روز فروش نکرد ، بعد از دو روز یک زن بسیار دانائی آمد و پرسید :« جوجه خروس هارا دانه ای چند می فروشی ؟» گفت :« دانه ای سه تومن » زن که مقصودش این نبود که پول بدهد و ازاین مرد بیچاره جوجه خروس بگیرد گفت :« خیلی خوب ، بلند شو همه جوجه خروس هات را بردار برویم در خانه ما و پولش را هم بگیر.» مرد بیچاره خوشحال شد و فکر کرد که حالا خوب شد . هردوروانه شدند به طرف منزل زن . 

ادامه نوشته

گذشته را فراموش کنيد و به جلو نگاه کنيد

پيری برای جمعی سخن میراند...

 

لطيفه ای برای حضار تعریف کرد همه دیوانه وار خندیدند.

 

بعد از لحظه ای او دوباره همان لطيفه را گفت و تعداد کمتری از حضار خندیدند.

 

او مجدد لطيفه را تکرار کرد تا اینکه دیگر کسی در جمعیت به آن لطيفه نخندید.

 

او لبخندی زد و گفت: وقتی که نمیتوانید بارها و بارها به لطيفه ای یکسان بخندید، پس چرا بارها و بارها به گریه و افسوس خوردن در مورد مسئله ای مشابه ادامه میدهید؟

عقاب زندگی خود را فراموش نکنید

کوه بلندي بود که لانه عقابي با چهار تخم، بر بلنداي آن قرار داشت. يک روز زلزله اي کوه را به لرزه در آورد و باعث شد که يکي از تخم ها از دامنه کوه به پايين بلغزد.

بر حسب اتفاق آن تخم به مزرعه اي رسيد که پر از مرغ و خروس بود. مرغ و خروس ها مي دانستند که بايد از اين تخم مراقبت کنند و بالاخره هم مرغ پيري داوطلب شد تا روي آن بنشيند و آن را گرم نگهدارد تا جوجه به دنيا بيايد. يک روز تخم شکست و جوجه عقاب از آن بيرون آمد.

جوجه عقاب مانند ساير جوجه ها پرورش يافت و طولي نکشيد که جوجه عقاب باور کرد که چيزي جز يک جوجه خروس نيست. او زندگي و خانواده اش را دوست داشت اما چيزي از درون او فرياد مي زد که تو بيش از اين هستي. تا اين که يک روز که داشت در مزرعه بازي مي کرد متوجه چند عقاب شد که در آسمان اوج مي گرفتند و پرواز مي کردند. عقاب آهي کشيد و گفت: اي کاش من هم مي توانستم مانند آنها پرواز کنم.

مرغ و خروس ها شروع کردند به خنديدن و گفتند: تو خروسي و يک خروس هرگز نمي تواند بپرد. اما عقاب همچنان به خانواده واقعي اش که در آسمان پرواز مي کردند خيره شده بود و در آرزوي پرواز به سر مي برد. اما هر موقع که عقاب از رويايش سخن مي گفت به او مي گفتند که روياي تو به حقيقت نمي پيوندد و عقاب هم کم کم باور کرد.

بعد از مدتي او ديگر به پرواز فکر نکرد و مانند يک خروس به زندگي ادامه داد و بعد از سالها زندگي خروسي، از دنيا رفت.

تو هماني که مي انديشي، هرگاه به اين انديشيدي که تو يک عقابي به دنبال رويا هايت برو و به ياوه هاي مرغ و خروسهاي اطرافت فکر نکن.

کتاب الکترونیکی (PDF) صد جنگ بزرگ تاریخ

نویسنده : علی غفوری                                                                    

                               ناشر :  پارس بوک

                                                        زبان کتاب :  پارسی

                                                                                       تعداد صفحه : 199

                                                                                        قالب کتاب : PDF 

حجم فایل :  2,010  Kb

منبع:www.parsbook.org

توضیحات :  جنگ، پیکار، نبرد یا زورآزمایی میان دو یا چند گروه است که ممکن است با خشونت شدید همراه باشد. جنگ میان کشورها از شدیدترین و پر تلفات‌ترین جنگها می‌تواند باشد. در طی بیش از سه هزار و پانصد سال تاریخ مضبوط بشریت، تنها ۲۷۰ سال بدون جنگ وجود داشته است. بنابراین جنگ قدمتی فراتر از تاریخ داشته و به اساطیر می‌رسد.

چگونه سکوت افکار قفل را گشود؟

پادشاهی میخواست نخست وزیرش را انتخاب کند. چهار اندیشمند بزرگ کشور فراخوانده شدند. آنان را در اتاقی قرار دادند و پادشاه به آنان گفت: «در اتاق به روی شما بسته خواهد شد و قفل اتاق، قفلی معمولی نیست و با یک جدول ریاضی باز خواهد شد، تا زمانی که آن جدول را حل نکنید نخواهید توانست قفل را باز کنید. اگر بتوانید مسئله را حل کنید میتوانید در را باز کنید و بیرون بیایید»
پادشاه بیرون رفت و در را بست. سه تن از آن چهار مرد بلافاصله شروع به کار کردند. اعدادی روی قفل نوشته شده بود، آنان اعداد را نوشتند و با آن اعداد، شروع به کار کردند. نفر چهارم فقط در گوشه‌ای نشسته بود. آن سه نفر فکر کردند که او دیوانه است. او با چشمان بسته در گوشه‌ای نشسته بود و کاری نمی‌کرد.

پس از مدتی او برخاست، به طرف در رفت، در را هل داد، باز شد و بیرون رفت! و آن سه تن پیوسته مشغول کار بودند. آنان حتی ندیدند که چه اتفاقی افتاد! که نفر چهارم از اتاق بیرون رفته.

وقتی پادشاه با این شخص به اتاق بازگشت، گفت: «کار را بس کنید. آزمون پایان یافته. من نخست وزیرم را انتخاب کردم». آنان نتوانستند باور کنند و پرسیدند: «چه اتفاقی افتاد؟ او کاری نمی‌کرد، او فقط در گوشه‌ای نشسته بود. او چگونه توانست مسئله را حل کند؟»

مرد گفت:

«مسئله‌ای در کار نبود. من فقط نشستم و نخستین سؤال و نکته اساسی این بود که آیا قفل بسته شده بود یا نه؟ لحظه‌ای که این احساس را کردم فقط در سکوت مراقبه کردم. کاملأ ساکت شدم و به خودم گفتم که از کجا شروع کنم؟ نخستین چیزی که هر انسان هوشمندی خواهد پرسید این است که آیا واقعأ مسأله‌ای وجود دارد، چگونه می‌توان آن را حل کرد؟ اگر سعی کنی آن را حل کنی تا بی نهایت به قهقرا خواهی رفت؛ هرگز از آن بیرون نخواهی رفت. پس من فقط رفتم که ببینم آیا در، واقعأ قفل است یا نه و دیدم قفل باز است»

پادشاه گفت: «آری، راز در همین بود. در قفل نبود. قفل باز بود. من منتظر بودم که یکی از شما پرسش واقعی را بپرسد و شما شروع به حل آن کردید؛ در همین جا نکته را از دست دادید. اگر تمام عمرتان هم روی آن کار می‌کردید نمی توانستید آن را حل کنید. این مرد، می‌داند که چگونه در یک موقعیت هشیار باشد. پرسش درست را او مطرح کرد»

سقراط حکیم

روزی سقراط حکیم مردی را دید که خیلی ناراحت و متآثر است. علت ناراحتی اش را پرسید.
پاسخ داد: “در راه که می آمدم یکی از آشنایان را دیدم.سلام کردم. جواب نداد و با بی اعتنایی و خود خواهی گذشت و رفت و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم.”
سقراط گفت: چرا رنجیدی؟
مرد با تعجب گفت: “خوب معلوم است که چنین رفتاری ناراحت کننده است.”
سقراط پرسید: اگر درراه کسی را می دیدی که به زمین افتاده و از درد و بیماری به خود می پیچد آیا از دست او دلخور و رنجیده می شدی؟
مرد گفت: “مسلم است که هرگز دلخور نمی شدم . آدم از بیمار بودن کسی دلخور نمی شود.”
سقراط پرسید: به جای دلخوری چه احساسی می یافتی و چه می کردی؟
مرد جواب داد: احساس دلسوزی و شفقت و سعی می کردم طبیب یا دارویی به او برسانم.
سقراط گفت: همه این کارها را به خاطر آن می کردی که او را بیمار می دانستی آیا انسان تنها جسمش بیمارمی شود؟ و آیا کسی که رفتارش نا درست است روانش بیمار نیست؟ اگر کسی فکر و روانش سالم باشد هرگز رفتار بدی از او دیده نمی شود؟ بیماری فکری و روان نامش غفلت است و باید به جای دلخوری و رنجش نسبت به کسی که بدی می کند و غافل است دل سوزاند و کمک کرد و به او طبیب روح و داروی جان رساند.
پس از دست هیچ کس دلخور مشو و کینه به دل مگیر و آرامش خود را هرگز از دست مده و بدان که هروقت کسی بدی می کند، در آن لحظه بیماراست.

طمع

روزی یک مرد روحانی با خداوند مکالمه ای داشت:

“خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلی هستند؟ “

خداوند او را به سمت دو در هدایت کرد و یکی از آنها را باز کرد، مرد نگاهی به داخل انداخت، درست در وسط اتاق یک میز گرد بزرگ وجود داشت که روی آن یک ظرف خورش بود، که آنقدر بوی خوبی داشت که دهانش آب افتاد، افرادی که دور میز نشسته بودند بسیار لاغر مردنی و مریض حال بودند، به نظر قحطی زده می آمدند، آنها در دست خود قاشق هایی با دسته بسیار بلند داشتند که این دسته ها به بالای بازوهایشان وصل شده بود و هر کدام از آنها به راحتی می توانستند دست خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق خود را پر نمایند، اما از آن جایی که این دسته ها از بازوهایشان بلند تر بود، نمی توانستند دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند.

مرد روحانی با دیدن صحنه بدبختی و عذاب آنها غمگین شد، خداوند گفت:

“تو جهنم را دیدی، حال نوبت بهشت است”

آنها به سمت اتاق بعدی رفتند و خدا در را باز کرد، آنجا هم دقیقا مثل اتاق قبلی بود، یک میز گرد با یک ظرف خورش روی آن و افراد دور میز، آنها مانند اتاق قبل همان قاشق های دسته بلند را داشتند، ولی به اندازه کافی قوی و چاق بوده، می گفتند و می خندیدند، مرد روحانی گفت:

“خداوندا نمی فهمم؟!”

خداوند پاسخ داد:

ساده است، فقط احتیاج به یک مهارت دارد، می بینی؟ اینها یاد گرفته اند که به یکدیگر غذا بدهند، در حالی که آدم های طمع کار اتاق قبل تنها به خودشان فکر می کنند!

هوکَرپ و برانوش دو پهلوان با شرافت

هوکَرپ و برانوش دو پهلوان با شرافت / یاسمین آتشی


خورشید می درخشید هوکَرپ (پهلوان ملی ایرانیان) زرهی طلایی بر تن داشت ، سوار بر اسب سیاه اش که پوست اش می درخشید و ستاره باران بود . مردم شهر ، پهلوان پر آوازه شهر خویش را می ستودند . او می رفت تا با برانوش ، قهرمان رومی که تراژان (قیصر روم) ، برای مبارزه با او فرستاده بود ، در سوریه امروزی (مرز ایران و روم) بجنگد . تراژان نابکار ، قبلا به افسران خود گفته بود دلاور ایرانی نباید زنده از میدان نبرد بیرون رود . کمانداران رومی آماده اشاره تراژان برای کشتن پهلوان ایرانی بودند . رزم پهلوان ایران و قهرمان ملی رومیان در گرفت و خیلی زود برانوش از اسب بر خاک افتاد با اینکه هوکرپ می توانست به راحتی برانوش را بکشد اما روی برگردانید و آهسته رو به سوی ایران حرکت کرد . برانوش شگفت زده از اینکه سردار ایرانی از کشتن او گذشته است رویش را به سوی سپاه روم نمود و دید کمان داران ، پهلوان ایرانی هوکرپ را نشانه گرفته اند و دست تراژان در حال بالا رفتن است .

برانوش متوجه شد تا ثانیه هایی دیگر پهلوان نجیب و با شرافت ایران غرق در خون خواهد شد . به سرعت به طرف اسب هوکرپ دوید و با یک شیرجه به پشت اسب پرید ... پیکانهایی که در گوشه کنار اسب بر زمین فرود می آمدند به هوکرپ فهماند که باید از میدان نبرد به سرعت دور شوند ، خیلی زود وارد برجهای نگهبانی ایرانیان شدند سربازان دور آنها را گرفتند ...
در پشت برانوش دهها پیکان زهرآگین فرو رفته و او قبل از ورود به خاک ایران جان خویش را از دست داده بود .
برانوش همچون هوکرپ ، نمونه یک پهلوان با شرافت بود . انسانی مانند هزاران انسان دیگری که قربانی خواسته های پلید تراژان شده بودند ... اندیشمند کشورمان ارد بزرگ می گوید : (آدمهای بی مایه ، همگان را ابزار رسیدن به خواسته های خویش می سازند) . هوکرپ پیکان خون آلودی را که بر گردن برانوش فرود آمده بود را بیرون کشید و در کنار پیکانهای دیگرش گذاشت . همان روز برانوش را به رسم پهلوانان ایرانی با احترام بسیار به خاک سپردند .
از آن پس جنگهای بسیاری بین دو امپراتوری ایران و روم در گرفت ...
چندی بعد قیصر روم تراژان در سال ۱۱۷ میلادی توسط هوکرپ کشته شد ، در گلوی تراژان همان تیری بود که پیشتر گلوی برانوش را شکافته بود ...
همسر برانوش پس از مرگ تراژان ، نام پسر خردسال برانوش ، را از "آگوستوس" به نام پهلوان ایرانی هوکرپ تغییر داد ...

هوکَرپ : واژه ای پهلوی به معنای خوش اندام

داستانهای کهن ایرانی2


داستانهای کهن ایرانی سری دوم ..........................
حتما توصیه می کنم بخونی
به ادامه مطلب برو 
ادامه نوشته

داستانهای کهن ایرانی

 کچل و شیطان

کچلی بود بسیار زرنگ یک نفر حاجی او را به همراه گوسفندهاش به چوپانی می فرستاد و به او قول داده بود که اگر با راستی و درستی کار کند دخترش را به او بدهد و کچل دامادش بشود . کچل ازاین حرف بسیارشاد بود خیلی در کارها کوشش می کرد . اتفاقاً برای دختر حاجی از جای دیگر خواستگار می آید برای او نامزد می گیرند . کچل از این ماجرا بسیار ناراحت می شود . اتفاقاٌ روزی به هنگام بهار همراه گوسفندها بود باران تندی آمد کچل عادت داشت همیشه در صحراگاش لاک را همراه می برد .

 

 

موقع ظهردو سه تا بزشیری داشت آنها را می دوشید شیرش را با نان توی لاک ترید می کرد و می خورد . کچل دید باران شدید است با داس گودالی کند . لباسهاش را از تن بیرون آورد توی گودال گذاشت . لاک را روی آن گذاشت اطرافش را با گل پوشانید روی لاک نشست . پس ازچند دقیقه باران ایستاد لباسش را بیرون آورد تن کرد . لباسش خشک بود بدون اینکه نمی داشته باشد . شیطان عبورش از آن مکان بود دید لباس کچل خشک است و نمی ندارد اما او که شیطان است خیس و تر شده است . شیطان گفت :« کچل چه کارکردی که لباست ترنیست ؟» گفت :« دراین امراسراربزرگی است.»
شیطان گفت :« تو اول دعای اسم اعظم باریتعالی را به من یاد بده من آزمایش بکنم . من هم دعای خود را به تو یاد میدهم .» شیطان دعای اسم اعظم را به او یاد داد . کچل رفت دو تا گوسفند نر آورد دعا را خواند آنها را به هم جنگ داد هر دو بهم چسبیدند . گفت :« دعای بازشدن را هم به من یاد بده : کچل آن را هم آموخت و خواند گوسفندهای نرازهم باز شدند . چون اطمینان حاصل کرد گفت :« آقا شیطان تو باید یک داس و یک گاش لاک همیشه با خودت داشته باشی تا هنگام باران زمین را بکنی لباس هایت را در گودال بریزی . لاک را روی آن بگذاری تا لباست تر نشود .»

شیطان از این گفتار ساده افسوس خورد که کاش چنین گولی نخورده بودم . نادم و پشیمان غایب شد . اما کچل شاد و خرم شد که چنین عملی بدست آورده است . کم کمک عروسی دختر به پا می شد حاجی به کچل گفت :« برو قاضی را برای عقد کردن عروس بیار.» کچل می رود ملا را با وسایلش سوارمی کند وحرکت می کنند . نزدیکی های منزل حاجی کچل دعا را خواند قاضی در حالی که دستهاش در زین اسب بود همانجا چسبید . جلو حیاط آمد هرچه خواست پایین بیاید نشد . دست به دامان کچل زدند او را از روی اسب جدا کرد منتهی قاضی نمی توانست دیگر حرکت کند او را مجسمه وار بردند بالاخانه نشاندند . کچل گفت :« چرا خواهر خانم را خبر نکردید تا در مجلس عقد حاضر باشد ؟» او را فرستادند دنبال خواهر زن حاجی . هنگام آمدن رسیدند به رودخانه . کچل گفت :« خانم بیا ترا بدوش بگیرم » زن حاضر نشد گفت :« پس لباسهات را بیرون بیاور روی سرت بگذار آن طرف آب که رسیدی بپوش من می روم پشت آن بوته ها پنهان می شوم تا ترا نبینم » زن بیچاره شلوار و لباس خود را بیرون آورد روی سرگرفت آن طرف آب رفت کچل او را هم سحر کرد . به همان حال چوخای خود را از تن بیرون آورد لنگ مانند به او پیچید او را آورد منزل حاجی . چون آنها این ماجرا را دیدند بیشتر به کچل ظنین شدند خلاصه دختر را ملا به همان عقد کرد عروسی برپا شد شب زفاف کچل در کمینگاه حجله ماند همینکه داماد دستش برای عروس دراز شد با او چسبید . پس از ساعتی داماد برار و یکی دیگر رفتند توی اتاق تا آنها را سواکنند آنها هم به آن دو تا چسبیدند . کار به جائی رسید که پدر داماد حاضر شد عروس را طلاق بگوید برای کچل عقد کند و عروس مال کچل باشد . پس از اینکه کچل اول آنها را به قرآن قسم داد اول ملا و خواهر زن حاجی را نجات داد بعد طلاق دختر را گرفت و برای خودش عقد کرد و آن وقت دختر و داماد را نجات داد و خودش صاحب عروس شد .

برای دیدن ادامه داستانها به ادامه مطلب مراجعه فرمایید

ادامه نوشته

داستانهای کهن پارسی : پسر خاركن با آقا بازرجان

يك پيرمرد خاركشي بود كه يك پسر داشت از بسكه دوستش ميداشت نمي گذاشت از خانه بيرون برود حتي نميگذاشت آفتاب و مهتاب او را ببيند تا اينكه پدر خيلي پير شد جوري كه نمي توانست از خانه بيرون برود خار بكند و امرار معاش كنند و پسرش به سن بيست و پنج رسيده بود يك روز پيرمرد به پسرش گفت:«پدر جان من ديگر پير شده ام و نمي توانم خار بكنم كه امرار معاش كنيم حالا نوبت تست كه كار كني تا بتوانيم امرار معاش كنيم» پسرك گفت:«چشم» طناب و تبري برداشت و روانه صحرا شد و رفت در بيابان كه خار بكند چون تا اين سن و سال دست به كاري نزده بود نتوانست كار كند و خار بكند خسته شد.

از دور ديد توي صحرا يك قصري هست رفت تا به آن رسيد و در سايۀ قصر خوابيد از خستگي زياد خوابش برد اتفاقاً قصر مال دختر پادشاه شهر بود. دختر پادشاه آمد لب بام قصر ديد يك جوان خيلي زيبا در سايۀ قصر خوابيده است از بس كه پسر خوشگل بود دختر پادشاه يك دل نه صد دل عاشق پسرك شد و نميدانست كه اين پسر خاركن است.

ادامه نوشته

داستانهای حکیمانه 2


ادامه نوشته

ســـــمـــــک عــــــيــــار

داستان سمک عيار مربوط است به سرگذشت خورشيد شاه فرزند مرزبانشاه ، سلطان شهر حلب که دلباخته دختر فعفور شاه ، شاه چين بود.

خورشيد شاه به جهت پيدا کردن معشوقه اش که مه پري نام دارد به سرزمين ماچين ميرود و در آنجا درگير جنگي بزرگ و دامنه دار با پادشاه ماچين ميگردد ، اما در همه جا ياري و کمک عيار پيشهً بنام سمک است که او را از بدبختي ها و بندي و اسيري ها نجات مي دهد و پيروزمندانه برميگرداند.

درحقيقت مي توان گفت که اين داستان دربارهً کار روايي هاي ، سمک عيار و جوانمردان و عياران ديگر ، مانند : شغال پيل زور ، روزافزون ، گلمبوي گلرخ ، هرمزکيل ، شاهک ، سرخرود ، آتشک ، سرخ کافر ، فرخ روز و صدها زن و مرد عيار پيشه و جوانمرد است که توسط« فرامرز بن خدا داد بن عبدالله الکاتب الارجاني» با نثري ساده ، روان و زيباي ادبي نوشته شده و توسط استاد« پرويز ناتل خانلري» در چند جلد منتشر گرديده است.

ادامه نوشته

داستانهای حکیمانه و عارفانه


برو به ادامه مطلب
ادامه نوشته

داستانهای هزارویک شب

هزار و یک‌شب مجموعه‌ای از داستانهای افسانه‌ای قدیمی عربی، ایرانی و هندی است که به زبان‌های متعددی منتشر شده‌است.
 
اکثر ماجراهای آن در بغداد و ایران می‌گذرد و داستان‌های آن را از ریشهٔ ایرانی دانسته‌اند که تحت تاثیر آثار هندی و عربی بوده‌است. اینکه داستان‌های هزار و یک شب مشخص و روشن باشند و تعداد آنها دقیقا هزار و یک باشد چندان واقعی به نظر نمی‌رسد. اما داستان‌های زیادی زیر نام هزار و یک شب نوشته شده‌است.
 
 
به همراه دانلود کتاب شهریار و برادرش شاه زمان به صورت PDF
ادامه نوشته

داستان زیبای زندگینامه کلئو پاترا

کلئوپاتراي هفتم، ملکة مصر، دختر بطليموس هشتم بود: اسم مادرش معلوم نيست چه بوده، اما اين موضوع هيچ اهميتي ندارد؛ چون زني که زن بطليموس هشتم بشود معلوم است چه‌جور زني است.
  اين بطليموس به بطليموس ني‌زن معروف بود، چون که صبح تا غروب مي‌نشست ني مي‌زد. مصري‌ها او را از مملکت انداختند بيرون، اما او چون خاصيت ارتجاعي داشت فوراً برگشت سرجاي اولش. با همة اين‌ها در سال 51ق.م. زندگاني را بدرود گفت و مملکت مصر را گذاشت براي کلئوپاترا و پسر برادر چهارده سالة او، بطليموس چهاردهم......

به ادامه مطلب مراجعه نمایید....

ادامه نوشته